عکس فوق تزئینی است
قصد توهین یا بی احترامی به کسی یا گروهی را ندارم ولی نمیدانم چرا هر گاه نام انجمن حمایت از حیوانات ایران را میشنوم، نا خوداگاه بیاد عمه ام میافتم.این خاطره ها مربوط به سالها پیش است...
عمه ام عضو انجمن حمایت از حیوانات بود(هست؟) البته نه این انجمن فعلی، بلکه انجمن حمایت از حیوانات زمان محمد رضا پهلوی.
عمه جانم! "پالتو پوست مینک" میپوشید و بقول معروف برای پز دادن به تالار رودکی ان زمان میرفت.
اگر گربه اش بچه دار میشد، بچه گربه ها "غیب" میشدند!
سگی داشت که ٢٤ ساعت به طنابی بطول یک متر بسته شده بود و از دلتنگی شبانه روز پارس میکرد و زوزه میکشید. اجازه نداشت در حیاط بزرگ خانه ازادانه بگردد، زیرا امکان داشت گلها را خراب کند.
به تنها کسی که اجازه ی نزدیک شدن و غذا دادن میداد مستخدم خانه بود. این دختر(ان زمان نوجوان) تنها کسی بود که اگر ارباب خانه، عمه جانم و بچه هایش لحظه ای فرصت نفس کشیدن بهش میدادند، سگ زبون بسته را برای گردش به بیرون میبرد.
این سگ بقدری از عمه ام متنفر بود که دو بار وقتی عمه ام نزدیکش رفت بشدت او را گاز گرفت، طوری که ما گوشت و استخوان دستش را دیدیم!
البته این تقصیر سگ بینوا نبود،عمه ام از حسودی اینکه چرا "سگ او" فقط به مستخدم خانه محبت میکند، میخواست جلوی ما سگ را نوازش کند و بما ثابت کند که سگ او را هم دوست دارد!
متاسفانه عمه ی حیوان دوست من متوجه نشد که چرا سگ او را دوست ندارد، و خود را سرچشمه ی این "وحشیگری" نمیدانست.
اندکی بعد از این جریان "سگ وفادار" به محبت مستخدم را به عنوان سگ هار و نافرمان به انجمن حمایت از حیوانات (یا نمیدانم کجا) بردند تا در انجا سزای این نافرمانی اش را با مرگش بدهند...
قصد توهین یا بی احترامی به کسی یا گروهی را ندارم ولی نمیدانم چرا هر گاه نام انجمن حمایت از حیوانات ایران را میشنوم، نا خوداگاه بیاد عمه ام میافتم.این خاطره ها مربوط به سالها پیش است...
عمه ام عضو انجمن حمایت از حیوانات بود(هست؟) البته نه این انجمن فعلی، بلکه انجمن حمایت از حیوانات زمان محمد رضا پهلوی.
عمه جانم! "پالتو پوست مینک" میپوشید و بقول معروف برای پز دادن به تالار رودکی ان زمان میرفت.
اگر گربه اش بچه دار میشد، بچه گربه ها "غیب" میشدند!
سگی داشت که ٢٤ ساعت به طنابی بطول یک متر بسته شده بود و از دلتنگی شبانه روز پارس میکرد و زوزه میکشید. اجازه نداشت در حیاط بزرگ خانه ازادانه بگردد، زیرا امکان داشت گلها را خراب کند.
به تنها کسی که اجازه ی نزدیک شدن و غذا دادن میداد مستخدم خانه بود. این دختر(ان زمان نوجوان) تنها کسی بود که اگر ارباب خانه، عمه جانم و بچه هایش لحظه ای فرصت نفس کشیدن بهش میدادند، سگ زبون بسته را برای گردش به بیرون میبرد.
این سگ بقدری از عمه ام متنفر بود که دو بار وقتی عمه ام نزدیکش رفت بشدت او را گاز گرفت، طوری که ما گوشت و استخوان دستش را دیدیم!
البته این تقصیر سگ بینوا نبود،عمه ام از حسودی اینکه چرا "سگ او" فقط به مستخدم خانه محبت میکند، میخواست جلوی ما سگ را نوازش کند و بما ثابت کند که سگ او را هم دوست دارد!
متاسفانه عمه ی حیوان دوست من متوجه نشد که چرا سگ او را دوست ندارد، و خود را سرچشمه ی این "وحشیگری" نمیدانست.
اندکی بعد از این جریان "سگ وفادار" به محبت مستخدم را به عنوان سگ هار و نافرمان به انجمن حمایت از حیوانات (یا نمیدانم کجا) بردند تا در انجا سزای این نافرمانی اش را با مرگش بدهند...
دنباله ی دیروز
...فکر کردم ماجرای حیوان دوستی عمه ام را کامل کنم و سرگذشت اخرین سگ او را هم بنویسم.
بعد از ان سگ، یک سگ دیگر هم اورد: کوچکتر و خیلی ارام.
عمه جانم! این بار از تجربیاتش استفاده کرد و سگ را در حیاط خانه نبست بلکه او را در بالکن خانه که هیچ نرده و حصاری نداشت "ازاد!"رها کرد.باقی ماجرا را خودتان میتوانید حدس بزنید...
سگ کوچک و بی تجربه از بالکن پرید پائین و کمرش شکست و معلول شد.
بعد از مدتی هم دیگر نبود... میگفتند که باز هم از بالکن پریده پائین و زیر ماشین رفته. راست یا دروغش را نمیدانم، شاید هم دیگر حوصله ی یک سگ علیل را نداشتند و ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر