واگذاری خرگوش آزمایشگاهی
دیده بان حقوق حیوانات: نیمه آذر ۹۱ قرار بود آخرین روز زندگی او در این دنیا باشد. دنیایی که تنها چند وجب از اندازه خودش بزرگتر بود. دنیایی که خلاصه شده بود در چند میله فلزی سرد و یک جعبه پر از غذاهای یکشکل یک رنگ و یک مزه. دنیایی که وقتی چشم باز کرد مادرش را چند روز بیشتر ندید وبرادر خواهرهایش را هرگز نشناخت. دنیایی که برای بسیاری از جانداران روی زمین شگفت انگیز، پر ماجرا و بی انتهاست، برای او بسیار تنگ، تاریک و محقر مینمود. تهی از هر لذت و تنوع و شوق حیات و حصاری سخت از جنس آهن و قانون اطرافش را گرفته بود، حصاری که تا بیانتها ادامه داشت.
صبح آن روز سرد همه چیز آماده شده بود. قرار بود او و دو تای دیگر از خرگوشهای قفس کناری را با هم ببرند. ولی فقط او انتخاب شد. معلوم نبود چه بلایی قرار است بر سرش آورند و همین بر ترسش می افزود. به هر حال او یک حیوان آزمایشگاهی بود و انسانها میتوانستند هر بلایی که دلشان میخواهد به سرش بیاورند. هرگز در عمرش اینهمه آدم یک جا ندیده بود. چیزی غریزی در درونش به صدا در آمده بود ترسی عمیق سراسر وجودش را فراگرفته بود و به او گوشزد می کرد که هر لحظه احتمال سوزش یا درد در نقطه ای از بدنش را احساس خواهد کرد. پس تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که دستها و پاهایش را محکم درون خودش جمع کند. هر بار که دستی برای نوازش به سویش میآمد و کلمه «آخـــِـی» را میشنید تمام عضلاتش منقبض میشد. یعنی آخر خط اینجاست؟ یعنی تمام دنیا همین بود؟ یعنی دیگر هیچ شانسی باقی نمانده بود؟ آیا شانس دیدن خورشید را برای همیشه از دست می داد؟
و در آن سو، یک نفر دیگر هم سخت در فکر بود. آیا خلاصۀ آنهمه شببیداری و آنهمه عشق به حیوانات در بیهودگی کشتن یک حیوان آموزشی پس از یک جراحی آموزشی ساده،خلاصه میشد؟ آیا او برای درمان درد آمده بود، یا برای ارمغان آوردن مرگ؟ سردی میلهها، اضطراب اسارت، ترس از آینده موهوم، اضطراب، و درد را میفهمید. فکر دکتر جراح که قرار بود آموزش جراحی را بر روی حیوان پیاده کند، با فکر حیوان گره خورده بود. در گوشه ای از ذهنش انگار کسی میخواند:«اینهمه مرغ و گاو و گوسفند در روز کشته میشوند، به درک که این خرگوش هم کشته بشود!» ولی این منطق بیهوده را نمیتوانست به عنوان حکم مرگ خرگوش بپذیرد.یک جای کار میلنگید. از خود میپرسید پس حرمت نفس چه میشود!؟ چرا باید جان حیوانی بیهوده گرفته شود؟ به کدام گناه ناکرده؟
هجوم افکار پایان نداشت. راهی نیست. چه باید کرد؟ این افرادی که برای یادگیری کار با حیوان آزمایشگاهی آمدهاند، هرکدام محققی در یکی از مراکز تحقیقاتی کشور هستند. هدف آنها کمک به کاهش درد و رنج بیمارانشان است. آنها هم رویای پیشگیری و درمان ایدز، سرطان، هپاتیت و صدها بیماری لاعلاج و صعبالعلاج را دارند. بیماریهایی که میلیونها نفر را در جهان گرفتار کرده، خانوادهها را از هم پاشانده، ناامیدی و رنج و اضطراب را حتی برای کودکان چند ساله به ارمغان آورده و هر لحظه موجب ختم شادیها و شکستن دلهای بسیار میشوند. پزشکی که از بیمارستانی کمی آن طرف تر آمده بود، دیشب جوان تصادفی را ویزیت کرده بود که مادر و پدرش برای وداع با فرزندشان ثانیهها را غنیمت میشمردند. پسر ضربه مغزی شده بود و از علم پزشکی کاری برنمیآمد؛ پزشک به مادر و پدر پسر جوان گفته بود: دعا کنید شاید معجزه شود. هرچند او در دلش میشنید که باید کاری کرد. اما چگونه؟ مگر قانون و منطق اجازه میداد که در آن شرایط وخیم، روشی ناشناخته را بر روی پسر جوان امتحان کند؟ یا میبایست دست روی دست میگذاشت و تا سالها بعد همچنان مادرها و پدرها را به انتظار وقوع معجزه نوید میداد!؟
سه راه پیش روی مدرس بود: جایگزین کردن چیزی به جای حیوان؛ چیزی که آنقدر واقعی باشد که بتوان در یک جمع تخصصی آن را مطرح کرد و قدری به دانش محققان افزود. ایدهای که بسیار درخشان مینمود ولی با امکانات موجود عملی نبود. دیگر اینکه تعداد حیوانات کمتری را به کار ببرد، و به این سان او از جراحی بر روی آن دو خرگوش دیگر امتناع کرده بود. در زیر رگبار افکارش، یک راه دیگر باقی مانده بود: تیغ دست او بود. میتوانست آن را کوتاهتر بکشد، از خط سفید شکم که درد و خونریزی کمتری دارد برود، استریل بودن شرایط را کاملاً رعایت کند تا بعد از عمل خرگوش نیاز به آنتیبیوتیک و هزار داروی دیگر پیدا نکند، داروی ضد درد را حتی شده از زیر پِی داروخانه بیمارستان روبهرو بیرون بیاورد، و از دوستانش که با او همدرد هستند برای زنده نگهداشتن خرگوش کمک بخواهد. در همین افکار بود که داروی بیهوشی را تزریق کرد، خرگوش سوزشی روی پوستش حس کرد و بیآنکه بخواهد به خواب رفت.
شب شده بود. خرگوش روی یک کیسه آب گرم آرام خوابیده بود. بخاری ماشین روشن بود. صدای موسیقی ملایمی خرگوش را به خود آورد. نور چراغهای وسط اتوبان یکی پس از دیگری از مقابل چشمانش میگذشتند. نمیدانست چه اتفاقی افتاده. اول فکر کرد که مرده؛ ولی کمکم خودش را پیدا کرد. اتومبیل ایستاد، روی قفس خرگوش پارچهای انداخته شد، و رفت تا شبی دیگر نیز بر شبهای دنیای خرگوش اضافه شود. دنیایی جدید با رنگ و بوهای تازه.
سپیده روز بعد، این نور خورشید بود که خرگوش را بیدار کرد. این نور را نمیشناخت. اما چیز شگفت انگیز و بینظیری بود که با نور بیروح فلورسنت بالای سرش در خانه حیوانات آزمایشگاهی، یک دنیا تفاوت داشت. اولین دستی که به طرفش آمد او را به یاد خاطرات تلخ گذشته انداخت. فرار کرد و گوشه اتاق از ترس به درون خودش منقبض شد. ولی این دست او را میشناخت. دست مهربانی که دهها و دهها حیوان دیگر را مداوا کرده بود. دستی که هرگز آستین سپید به دور خود ندیده بود و ادعای سپیدپوشی هم نداشت. دستی که برای کمک کردن شب و روز نمیشناخت. داروی ضد دردش را داد، کمی غذا برایش ریخت و او را در آرامش خود تنها گذاشت. برای خرگوش دنیای جدیدی شروع شده بود. دنیایی که در آن دستها نه تنها دردآفرین نیستند، بلکه سعی در کاهش درد و ناراحتی او دارند. دستهایی که برای کمک کردن، نژاد و جنسیت نمیشناسند. دستهایی که گربه و سگ و خرگوش برایش بیمعنی است. خیابانی یا خانگی برایشان فرقی ندارد. دستهایی که درد را حس میکنند و برای حیات حرمت قائلند. دستهایی که حرمت نفس میشناسند.
روزها و شبها از پی هم میآمد و میرفت. خرگوش آرامش یافته بود، اما دست مهربانی که خرگوش را تنها نگذاشته بود، خود تنها مانده بود. تلاش برای یافتن دستی دیگر به نتیجه نمیرسید. درخواست کمک برای نگهداری خرگوش در یک جای آرام و راحت، در شبکههای اجتماعی میگشت و جز کلمات «آخی» و «طفلک» و «بمیرم» ثمره دیگری نداشت! هزاران لایک بیحاصل که نه برای خرگوش جای زندگی میشد و نه برای دست تنها، امید! یعنی لابهلای چرخدندههای زندگی صنعتی، فرجام این خرگوش و امثالش همان مرگ است؟! آیا دستهای دیگری هم هست که این زنجیره انسانی مهر و زندگی را تداوم دهد؟
شاید باشد…
دیده بان حقوق حیوانات به دلیل مخالفت بنیادی با اسارت حیوانات، طرفدار آزادی حیوانات و زیستمندی آنها در شرایط طبیعی است؛ همچنین با اهلی کردن گونه های جانوری اعم از حیات وحش، حیوان شهری و گونه هایی که از سر سودجویی حیوان خانگی معرفی می شوند، مخالف است. آنچه به عنوان «تربیت کردن» یک حیوان شناخته می شود را در واقع «بی تربیت کردن» و خارج کردن حیوان از شرایط زیستمندی طبیعی می دانیم. واگذاری یک جاندار فقط زمانی ناقض حقوق حیوانات نیست که ادامه حیاتش «نیازمند دخالت بشر» باشد، مخل زیستمندی موجودی دیگر نباشد و خللی به قوانین طبیعت وارد نکند.
واگذاری و نگهداری خرگوش بالا با توجه به شرایط موجود حیوان و عدم وجود زیبستگاه طبیعی، موجه تشخیص داده شد.
جراحی این خرگوش صرفا به منظور آموزش نحوه ی کار با حیوان آزمایشگاهی بوده و فقط روش جراحی و باز کردن برخی اعضا داخلی حیوان مورد آموزش قرار گرفته. در صورت تمایل به سرپرستی این خرگوش مظلوم و معصوم، از طریق ایمیل یا تلفن با یگان امداد و نجات تماس بگیرید.
پی نوشت:
واگذار شد
این خرگوش خوش شانس که شاید اولین نمونه رسمی نجات یک حیوان آزمایشگاهی در ایران باشد، تا پایان عمر در باغی بزرگ و مناسب در شمال ایران زندگی خواهد کرد.
دیده بان حقوق حیوانات: نیمه آذر ۹۱ قرار بود آخرین روز زندگی او در این دنیا باشد. دنیایی که تنها چند وجب از اندازه خودش بزرگتر بود. دنیایی که خلاصه شده بود در چند میله فلزی سرد و یک جعبه پر از غذاهای یکشکل یک رنگ و یک مزه. دنیایی که وقتی چشم باز کرد مادرش را چند روز بیشتر ندید وبرادر خواهرهایش را هرگز نشناخت. دنیایی که برای بسیاری از جانداران روی زمین شگفت انگیز، پر ماجرا و بی انتهاست، برای او بسیار تنگ، تاریک و محقر مینمود. تهی از هر لذت و تنوع و شوق حیات و حصاری سخت از جنس آهن و قانون اطرافش را گرفته بود، حصاری که تا بیانتها ادامه داشت.
صبح آن روز سرد همه چیز آماده شده بود. قرار بود او و دو تای دیگر از خرگوشهای قفس کناری را با هم ببرند. ولی فقط او انتخاب شد. معلوم نبود چه بلایی قرار است بر سرش آورند و همین بر ترسش می افزود. به هر حال او یک حیوان آزمایشگاهی بود و انسانها میتوانستند هر بلایی که دلشان میخواهد به سرش بیاورند. هرگز در عمرش اینهمه آدم یک جا ندیده بود. چیزی غریزی در درونش به صدا در آمده بود ترسی عمیق سراسر وجودش را فراگرفته بود و به او گوشزد می کرد که هر لحظه احتمال سوزش یا درد در نقطه ای از بدنش را احساس خواهد کرد. پس تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که دستها و پاهایش را محکم درون خودش جمع کند. هر بار که دستی برای نوازش به سویش میآمد و کلمه «آخـــِـی» را میشنید تمام عضلاتش منقبض میشد. یعنی آخر خط اینجاست؟ یعنی تمام دنیا همین بود؟ یعنی دیگر هیچ شانسی باقی نمانده بود؟ آیا شانس دیدن خورشید را برای همیشه از دست می داد؟
و در آن سو، یک نفر دیگر هم سخت در فکر بود. آیا خلاصۀ آنهمه شببیداری و آنهمه عشق به حیوانات در بیهودگی کشتن یک حیوان آموزشی پس از یک جراحی آموزشی ساده،خلاصه میشد؟ آیا او برای درمان درد آمده بود، یا برای ارمغان آوردن مرگ؟ سردی میلهها، اضطراب اسارت، ترس از آینده موهوم، اضطراب، و درد را میفهمید. فکر دکتر جراح که قرار بود آموزش جراحی را بر روی حیوان پیاده کند، با فکر حیوان گره خورده بود. در گوشه ای از ذهنش انگار کسی میخواند:«اینهمه مرغ و گاو و گوسفند در روز کشته میشوند، به درک که این خرگوش هم کشته بشود!» ولی این منطق بیهوده را نمیتوانست به عنوان حکم مرگ خرگوش بپذیرد.یک جای کار میلنگید. از خود میپرسید پس حرمت نفس چه میشود!؟ چرا باید جان حیوانی بیهوده گرفته شود؟ به کدام گناه ناکرده؟
هجوم افکار پایان نداشت. راهی نیست. چه باید کرد؟ این افرادی که برای یادگیری کار با حیوان آزمایشگاهی آمدهاند، هرکدام محققی در یکی از مراکز تحقیقاتی کشور هستند. هدف آنها کمک به کاهش درد و رنج بیمارانشان است. آنها هم رویای پیشگیری و درمان ایدز، سرطان، هپاتیت و صدها بیماری لاعلاج و صعبالعلاج را دارند. بیماریهایی که میلیونها نفر را در جهان گرفتار کرده، خانوادهها را از هم پاشانده، ناامیدی و رنج و اضطراب را حتی برای کودکان چند ساله به ارمغان آورده و هر لحظه موجب ختم شادیها و شکستن دلهای بسیار میشوند. پزشکی که از بیمارستانی کمی آن طرف تر آمده بود، دیشب جوان تصادفی را ویزیت کرده بود که مادر و پدرش برای وداع با فرزندشان ثانیهها را غنیمت میشمردند. پسر ضربه مغزی شده بود و از علم پزشکی کاری برنمیآمد؛ پزشک به مادر و پدر پسر جوان گفته بود: دعا کنید شاید معجزه شود. هرچند او در دلش میشنید که باید کاری کرد. اما چگونه؟ مگر قانون و منطق اجازه میداد که در آن شرایط وخیم، روشی ناشناخته را بر روی پسر جوان امتحان کند؟ یا میبایست دست روی دست میگذاشت و تا سالها بعد همچنان مادرها و پدرها را به انتظار وقوع معجزه نوید میداد!؟
سه راه پیش روی مدرس بود: جایگزین کردن چیزی به جای حیوان؛ چیزی که آنقدر واقعی باشد که بتوان در یک جمع تخصصی آن را مطرح کرد و قدری به دانش محققان افزود. ایدهای که بسیار درخشان مینمود ولی با امکانات موجود عملی نبود. دیگر اینکه تعداد حیوانات کمتری را به کار ببرد، و به این سان او از جراحی بر روی آن دو خرگوش دیگر امتناع کرده بود. در زیر رگبار افکارش، یک راه دیگر باقی مانده بود: تیغ دست او بود. میتوانست آن را کوتاهتر بکشد، از خط سفید شکم که درد و خونریزی کمتری دارد برود، استریل بودن شرایط را کاملاً رعایت کند تا بعد از عمل خرگوش نیاز به آنتیبیوتیک و هزار داروی دیگر پیدا نکند، داروی ضد درد را حتی شده از زیر پِی داروخانه بیمارستان روبهرو بیرون بیاورد، و از دوستانش که با او همدرد هستند برای زنده نگهداشتن خرگوش کمک بخواهد. در همین افکار بود که داروی بیهوشی را تزریق کرد، خرگوش سوزشی روی پوستش حس کرد و بیآنکه بخواهد به خواب رفت.
شب شده بود. خرگوش روی یک کیسه آب گرم آرام خوابیده بود. بخاری ماشین روشن بود. صدای موسیقی ملایمی خرگوش را به خود آورد. نور چراغهای وسط اتوبان یکی پس از دیگری از مقابل چشمانش میگذشتند. نمیدانست چه اتفاقی افتاده. اول فکر کرد که مرده؛ ولی کمکم خودش را پیدا کرد. اتومبیل ایستاد، روی قفس خرگوش پارچهای انداخته شد، و رفت تا شبی دیگر نیز بر شبهای دنیای خرگوش اضافه شود. دنیایی جدید با رنگ و بوهای تازه.
سپیده روز بعد، این نور خورشید بود که خرگوش را بیدار کرد. این نور را نمیشناخت. اما چیز شگفت انگیز و بینظیری بود که با نور بیروح فلورسنت بالای سرش در خانه حیوانات آزمایشگاهی، یک دنیا تفاوت داشت. اولین دستی که به طرفش آمد او را به یاد خاطرات تلخ گذشته انداخت. فرار کرد و گوشه اتاق از ترس به درون خودش منقبض شد. ولی این دست او را میشناخت. دست مهربانی که دهها و دهها حیوان دیگر را مداوا کرده بود. دستی که هرگز آستین سپید به دور خود ندیده بود و ادعای سپیدپوشی هم نداشت. دستی که برای کمک کردن شب و روز نمیشناخت. داروی ضد دردش را داد، کمی غذا برایش ریخت و او را در آرامش خود تنها گذاشت. برای خرگوش دنیای جدیدی شروع شده بود. دنیایی که در آن دستها نه تنها دردآفرین نیستند، بلکه سعی در کاهش درد و ناراحتی او دارند. دستهایی که برای کمک کردن، نژاد و جنسیت نمیشناسند. دستهایی که گربه و سگ و خرگوش برایش بیمعنی است. خیابانی یا خانگی برایشان فرقی ندارد. دستهایی که درد را حس میکنند و برای حیات حرمت قائلند. دستهایی که حرمت نفس میشناسند.
روزها و شبها از پی هم میآمد و میرفت. خرگوش آرامش یافته بود، اما دست مهربانی که خرگوش را تنها نگذاشته بود، خود تنها مانده بود. تلاش برای یافتن دستی دیگر به نتیجه نمیرسید. درخواست کمک برای نگهداری خرگوش در یک جای آرام و راحت، در شبکههای اجتماعی میگشت و جز کلمات «آخی» و «طفلک» و «بمیرم» ثمره دیگری نداشت! هزاران لایک بیحاصل که نه برای خرگوش جای زندگی میشد و نه برای دست تنها، امید! یعنی لابهلای چرخدندههای زندگی صنعتی، فرجام این خرگوش و امثالش همان مرگ است؟! آیا دستهای دیگری هم هست که این زنجیره انسانی مهر و زندگی را تداوم دهد؟
شاید باشد…
دیده بان حقوق حیوانات به دلیل مخالفت بنیادی با اسارت حیوانات، طرفدار آزادی حیوانات و زیستمندی آنها در شرایط طبیعی است؛ همچنین با اهلی کردن گونه های جانوری اعم از حیات وحش، حیوان شهری و گونه هایی که از سر سودجویی حیوان خانگی معرفی می شوند، مخالف است. آنچه به عنوان «تربیت کردن» یک حیوان شناخته می شود را در واقع «بی تربیت کردن» و خارج کردن حیوان از شرایط زیستمندی طبیعی می دانیم. واگذاری یک جاندار فقط زمانی ناقض حقوق حیوانات نیست که ادامه حیاتش «نیازمند دخالت بشر» باشد، مخل زیستمندی موجودی دیگر نباشد و خللی به قوانین طبیعت وارد نکند.
واگذاری و نگهداری خرگوش بالا با توجه به شرایط موجود حیوان و عدم وجود زیبستگاه طبیعی، موجه تشخیص داده شد.
جراحی این خرگوش صرفا به منظور آموزش نحوه ی کار با حیوان آزمایشگاهی بوده و فقط روش جراحی و باز کردن برخی اعضا داخلی حیوان مورد آموزش قرار گرفته. در صورت تمایل به سرپرستی این خرگوش مظلوم و معصوم، از طریق ایمیل یا تلفن با یگان امداد و نجات تماس بگیرید.
پی نوشت:
واگذار شد
این خرگوش خوش شانس که شاید اولین نمونه رسمی نجات یک حیوان آزمایشگاهی در ایران باشد، تا پایان عمر در باغی بزرگ و مناسب در شمال ایران زندگی خواهد کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر