از صفحه داستان های زندگی:
این داستان را من ننوشته ام، بلک وقتی که بچه بودم آن را یکجا خواندم. یاد نویسنده اش، هر که هست یا بود، گرامی:
مردی تنها با نوزادش زندگی میکرد. مادر فرزند دیگر زنده نبود. پدر مجبور بود که هر صبح زود خانه را برای کارش ترک کند و غروب برمیگشت. مجبور بود که کودک را که چند ماهی از عمرش میگذشت در خانه با گربه اش تنها بگذارد. گربه پهلوی بچه مینشست و گویی که مواظبت میکرد از او.
پس از مدتی، مردم شروع به سخن پراکنی کردند که مرد چگونه میتوانی کودکت را با این گربه تمام روز در خانه ات تنها بگذاری. آیا نمیترسی که این گربه بلایی سر این بچه بیاورد؟ پدر در آغاز به این حرفها اهمیتی نمیداد ولی پس از مدتی احساس نگرانی کرد که شاید آنها درست میگویند. غروبها، نگران و زود خود را به منزل میرساند و همیشه انتظار واقع بدی را میکشید. ولی همیشه نوزاد و گربه اش را در حال بازی کردن در میان اتاق با یکدیگر میافت. ولی حرف و سخن مردم پایانی نداشت. تا اینکه یک شب به خانه رسید. دیگر نگران نبود چون به رابطه گربه و فرزندش اطمینان پیدا کرده بود. در خانه را که باز کرد، گربه از اتاق به طرف در خانه و نزدیک پای پدر دوید. گربه غرق در خون بود. مرد نعره ای کشید. پس مردم راست میگفتند. دست انداخت، گربه را در دست های قوی خود گرفت، سرش را از بدنش جدا کرد، او را به زیر پاهایش انداخت و لهش کرد. پدر گریان دوید به اتاق تا جسد فرزندش را پیدا کند. داخل ننو کودک، جسد خون آلود و مرده یک مار را که از یک سوراخ داخل ننو شده بود یافت. فرزندش آرام خوابیده بود.
بیاییم:
۱) به حرف مردم زیاد توجهی نکینم.
۲) به عزیزانمان اعتماد داشته باشیم.
۳) از همه مهمتر، زود قضاوت نکنیم.
نویسنده افسان آزادی
این داستان را من ننوشته ام، بلک وقتی که بچه بودم آن را یکجا خواندم. یاد نویسنده اش، هر که هست یا بود، گرامی:
مردی تنها با نوزادش زندگی میکرد. مادر فرزند دیگر زنده نبود. پدر مجبور بود که هر صبح زود خانه را برای کارش ترک کند و غروب برمیگشت. مجبور بود که کودک را که چند ماهی از عمرش میگذشت در خانه با گربه اش تنها بگذارد. گربه پهلوی بچه مینشست و گویی که مواظبت میکرد از او.
پس از مدتی، مردم شروع به سخن پراکنی کردند که مرد چگونه میتوانی کودکت را با این گربه تمام روز در خانه ات تنها بگذاری. آیا نمیترسی که این گربه بلایی سر این بچه بیاورد؟ پدر در آغاز به این حرفها اهمیتی نمیداد ولی پس از مدتی احساس نگرانی کرد که شاید آنها درست میگویند. غروبها، نگران و زود خود را به منزل میرساند و همیشه انتظار واقع بدی را میکشید. ولی همیشه نوزاد و گربه اش را در حال بازی کردن در میان اتاق با یکدیگر میافت. ولی حرف و سخن مردم پایانی نداشت. تا اینکه یک شب به خانه رسید. دیگر نگران نبود چون به رابطه گربه و فرزندش اطمینان پیدا کرده بود. در خانه را که باز کرد، گربه از اتاق به طرف در خانه و نزدیک پای پدر دوید. گربه غرق در خون بود. مرد نعره ای کشید. پس مردم راست میگفتند. دست انداخت، گربه را در دست های قوی خود گرفت، سرش را از بدنش جدا کرد، او را به زیر پاهایش انداخت و لهش کرد. پدر گریان دوید به اتاق تا جسد فرزندش را پیدا کند. داخل ننو کودک، جسد خون آلود و مرده یک مار را که از یک سوراخ داخل ننو شده بود یافت. فرزندش آرام خوابیده بود.
بیاییم:
۱) به حرف مردم زیاد توجهی نکینم.
۲) به عزیزانمان اعتماد داشته باشیم.
۳) از همه مهمتر، زود قضاوت نکنیم.
نویسنده افسان آزادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر