لطفا بخوانید، آگاه شوید و در پخش آن یاری کنید
مزرعه توله سگ یا "Puppy Mills" به مکانهایی تجاری گفته میشود که در آن توله سگ ها برای فروش و کسب درآمد، پرورش می یابند.
سالانه صد ها هزار توله سگ، در اینگونه مزارع در قفس های کوچک، نمناک، غیربهداشتی و پر ازدحام، بدون مراقبت دامپزشکی، مواد غذایی کافی یا آب آشامیدنی سالم و تمیز، نگهداری یا بهتر بگویم زندانی میشوند. توله سگها از هر گونه امکانات تفریحاتی، دویدن و بازی کردن با همنوعان خود محروم هستند.
برای به حداقل رساندن پاکسازی قفس ها از ادرار و مدفوع، سگ ها اغلب در قفس هایی با کفپوش سیمی که باعث زخمی شدن پنجه و پاهای آنها میشود، نگه داشته می شوند.
سگ مادر، در کارخانه های تولید مثل، ممکن است تمام طول زندگی خود را در سرمای زمستان و گرمای طاقت فرسای تابستان، در خارج از منزل صرف کنند و یا شبانه روز در داخل قفسی داخل خانه نگهداری شود.
سگ مادر تحت شرایط ظالمانه غیر قابل تصوری بارها و بارها، مجبور به تولید توله سگ برای سود بیشتر می شود.
اغلب پس از آنکه سن سگ مادر به ٤ سال رسید و دیگر نیازی به او نباشد و اگر خودش بر اثر بیماری نمیرد، او را میکشند و سگ جوانتری را جانشین او میکنند.
داستان غم انگیز زندگی یک توله سگ مزرعه پرورشی، از چشم اندازی دیگر...
از مکانی که در آن بدنیا آمدم چیز زیادی یادم نمانده. همینقدر یادم است که تنگ و تاریک بود و آدمها هیچوقت با ما بازی نمیکردند. مادرم را با آن پشم نرمش بخاطر دارم، ولی او اغلب بیمار بود و بسیار لاغر. او به سختی شیر برای من، برادران و خواهرانم داشت. یادم می آید بیشتر آنها مردند، خیلی دلم برای آنها تنگ شده.
روزی که مرا از مادرم جدا کردند را یادم هست. خیلی میترسیدم و بسیار غمگین بودم. دندانهای شیری ام تازه در آمده بود و من هنوز خیلی کوچکتر از ان بودم که بخواهم از مادرم جدا شوم. ولی او بسیار بیمار بود و آدمها مدام می گفتند که پول می خواهند و از شلوغ کاری های من و خواهرم خسته شده بودند. بنابراین ما را درون جعبه گذاشتند و به مکان عجیب غریبی منتقل کردند. فقط ما دو تا بودیم و از ترس بهم چسبیده بودیم. هیچ آدمی نیامد که ما را نوازش کند یا به ما محبت و مهربانی کند.
بسیاری از مناظر، صداها و بوهای مختلفی در آنجا بود! ما در یک فروشگاهی بودیم که در آن حیوانات مختلف دیگری هم وجود داشتند! بعضی ها جیغ می کشیدند! برخی هم میو میو می کردند! بعضی هم جیرجیر می کردند! من و خواهرم را توی یک قفس کوچک انداخته بودند. ما صدای ناله و زوزه ی توله سگهای دیگر رو می شنیدیم. آدمها میامدند به ما نگاه میکردند. من از آدم کوچولو ها خوشم می آمد، بنظر می رسید آنها خوشایند و سرگرم کننده باشند و دوست داشته باشند با من بازی کنند.
تمام روز، ما در قفس های کوچک نگهداری می شدیم، گاهی اوقات مردم بد جنس با زدن ضربه به شیشه فروشگاه باعث ترس ما میشدند. هر از گاهی هم ما را از قفس بیرون میاوردند و به چند تا آدم نشان می دادند. برخی با ملایمت و مهربانی با ما رفتار می کردند، بعضی هم ما رو آزار می دادند و باعث درد ما میشدند. ما همیشه می شنیدیم که میگفتند آخی! چه نازه! من یکی میخوام! ولی هیچ کدام ما را با خود به همراه نمیبردند.
شب گذشته خواهرم مرد. هنگامیکه فروشگاه تاریک بود، من سرم رو روی پشم نرمش گذاشتم و احساس کردم چگونه زندگی بدن لاغر و نحیفش را ترک کرد. شنیدم که می گفتند او بیمار بود و اینکه مرا باید با تخفیف بفروشند تا هر چه زودتر فروشگاه را ترک کنم. زمانی که بدن بی جان او را از قفس بیرون بردند، به آرامی در عزای او نالیدم. در شگفتم که او را کجا بردند؟
امروز، یک خانواده آمد و مرا خرید! چه روز خوشی! آنها خانواده ی خوبی هستند، و جدی جدی مرا می خواهند! آنها غذا و یک بشقاب برای من خریدند. دختر کوچک با مهربانی و ملاحظه مرا بغل کرد. من او را خیلی دوست دارم! مادر و پدرش می گویند من چه توله سگ خوب و شیرینی هستم و نام مرا فرشته گذاشتند. من دوست دارم آدمهای جدیدم را بلیسم!
این خانواده خیلی خوب از من مراقبت میکند، آنها دوست داشتنی، ملایم و شیرین هستند. به آرامی به من آموزش خوب از بد را میدهند، غذای خوب میدهند و یک دنیا عشق و مهربانی. من فقط میخوام این خانواده ی استثنایی را خوشحال کنم! من دخترک کوچک رو خیلی دوست دارم و از اینکه با او بازی کنم و بدوم لذت میبرم.
امروز مرا نزد دامپزشک بردند. آنجا یک مکان عجیب و غریبی بود و من خیلی ترسیده بودم. دامپزشک از من چند تا عکس گرفت، ولی بهترین دوست من (دختر بچه) آرام مرا نگهداشته بود و میگفت همه چی خوب میشه. بنابراین من هم خیالم راحت شد. دامپزشک باید حرف غم انگیزی به خانواده ی دوست داشتنی من زده باشد چون آنها خیلی غمگین بنظر میرسیدند. من شنیدم که میگوید دیسپلازیای شدید لگن و چیزی در مورد قلب من... شنیدم دامپزشک چیزی در مورد مزرعه پرورش سگ و اینکه مادر و پدرم آزمایش نشده بودند، میگفت. من نمیفهمیدم این حرفها چه معنی ای میدهد ولی از اینکه میدیدم خانواده ام این طور غمگین شده، عذاب می کشیدم. با وجود این، آنها هنوز هم مرا دوست داشتند و من هم هنوز آنها را خیلی دوست دارم!
من حالا ٦ ماهم شده. سنی که بیشتر سگها، تنومند و چموش هستند، ولی برای من کوچکترین حرکتی دردناک است. درد یک لحظه به من امان نمیدهد و بخاطر درد شدید نمیتوانم با دخترکی که بسیار دوستش دارم بازی کنم. حتی نفس کشیدن هم برایم دردناک است. من تمام سعی خودم را میکنم تا سگی قوی باشم ولی این کار بسیار مشکل است. دلم میشکند وقتی میبینم دخترک اینقدر غمگین است و وقتی میشنوم که مادر و پدرش میگویند فکر میکنیم دیگه وقتش رسیده باشه. تا بحال چندین بار مرا نزد دامپزشک برده اند. تنها چیزی که میخوام این است که گرمای زندگی بخش آفتاب را احساس کنم و بدوم. با خانواده ی عزیزم بازی کنم و پوزه ام را به صورت آنها بمالم.
شب گذشته ، بدترین شب بود. درد دیگه همدم همیشگی من شده، حتی هنگام نوشیدن یک جرعه آب هم، مرا رها نمیکند. تلاش میکنم روی پاهایم بایستم ولی تنها کاری که از عهده ام بر میآید ناله است. مرا یک بار دیگه درون ماشین میگذارند، همه غمگین هستند و من نمی فهمم چرا؟
کار بدی کردم؟ من همواره سعی کردم خوب و دوست داشتنی باشم، چه اشتباهی کردم؟ آه اگر این درد مرا تنها لحظه ای ترک میکرد! اگر فقط میتوانستم تسکینی برای اشکهای دختر بچه باشم. پوزه ام را بلند کردم تا دست های دخترک را بلیسم ولی درد مانع شد.
میز دامپزشک بسیار سرد است و من بسیار وحشت زده. انسانهای من، مرا با عشق و محبت فراوان در آغوش میکشند، سر خود را میان پشم های نرم من فرو میبرند و اشک میریزند. من عشق و اندوه آنها را احساس میکنم و سر انجام موفق میشوم آرام دستان آنها را بلیسم. امروز، حتی دامپزشک هم ترسناک به نظر نمی رسد. او مهربان است و من نوعی حالت تسکین بر روی دردهایم احساس میکنم. دختر کوچک، مرا آرام نگه می دارد و من از او بخاطر عشقش تشکر میکنم. در دستم احساس نوعی نیشگون میکنم.
درد کم کم آرام میگیرد. من احساس آرامش میکنم.اکنون به آرامی میتوانم دست هایم را بلیسم. به رویا فرو میروم، در دور دستی سبز، مادر، برادران و خواهرانم را میبینم. آنها به من می گویند اینجا دیگر دردی نیست و تنها صلح و شادی وجود دارد. با خانواده ام وداع میکنم، با تنها روشی که میتوانم، آرام دمم را تکان میدهم و آنها را میبویم. من امیدوار بودم سالهای خوش بسیاری را با آنها سپری کنم ولی سرنوشت این نبود. اینک درد پایان یافته، من میدانم سالهای بسیاری خواهد گذشت تا بتوانم دوباره خانواده ی دوست داشتنی ام را ببینم. تنها اگر اینگونه که هست اینگونه نمی بود.
دامپزشک گفت : "متاسفم". فروشگاهی که توله سگ را از آنجا خریدید، از پرورش دهندگان اخلاقی نمیباشد و من واقعا خسته شدم و بیزارم از اینکه مجبورم بسیاری از اینگونه توله سگها را به خواب همیشگی فرو برم.
مزرعه توله سگ یا "Puppy Mills" به مکانهایی تجاری گفته میشود که در آن توله سگ ها برای فروش و کسب درآمد، پرورش می یابند.
سالانه صد ها هزار توله سگ، در اینگونه مزارع در قفس های کوچک، نمناک، غیربهداشتی و پر ازدحام، بدون مراقبت دامپزشکی، مواد غذایی کافی یا آب آشامیدنی سالم و تمیز، نگهداری یا بهتر بگویم زندانی میشوند. توله سگها از هر گونه امکانات تفریحاتی، دویدن و بازی کردن با همنوعان خود محروم هستند.
برای به حداقل رساندن پاکسازی قفس ها از ادرار و مدفوع، سگ ها اغلب در قفس هایی با کفپوش سیمی که باعث زخمی شدن پنجه و پاهای آنها میشود، نگه داشته می شوند.
سگ مادر، در کارخانه های تولید مثل، ممکن است تمام طول زندگی خود را در سرمای زمستان و گرمای طاقت فرسای تابستان، در خارج از منزل صرف کنند و یا شبانه روز در داخل قفسی داخل خانه نگهداری شود.
سگ مادر تحت شرایط ظالمانه غیر قابل تصوری بارها و بارها، مجبور به تولید توله سگ برای سود بیشتر می شود.
اغلب پس از آنکه سن سگ مادر به ٤ سال رسید و دیگر نیازی به او نباشد و اگر خودش بر اثر بیماری نمیرد، او را میکشند و سگ جوانتری را جانشین او میکنند.
داستان غم انگیز زندگی یک توله سگ مزرعه پرورشی، از چشم اندازی دیگر...
از مکانی که در آن بدنیا آمدم چیز زیادی یادم نمانده. همینقدر یادم است که تنگ و تاریک بود و آدمها هیچوقت با ما بازی نمیکردند. مادرم را با آن پشم نرمش بخاطر دارم، ولی او اغلب بیمار بود و بسیار لاغر. او به سختی شیر برای من، برادران و خواهرانم داشت. یادم می آید بیشتر آنها مردند، خیلی دلم برای آنها تنگ شده.
روزی که مرا از مادرم جدا کردند را یادم هست. خیلی میترسیدم و بسیار غمگین بودم. دندانهای شیری ام تازه در آمده بود و من هنوز خیلی کوچکتر از ان بودم که بخواهم از مادرم جدا شوم. ولی او بسیار بیمار بود و آدمها مدام می گفتند که پول می خواهند و از شلوغ کاری های من و خواهرم خسته شده بودند. بنابراین ما را درون جعبه گذاشتند و به مکان عجیب غریبی منتقل کردند. فقط ما دو تا بودیم و از ترس بهم چسبیده بودیم. هیچ آدمی نیامد که ما را نوازش کند یا به ما محبت و مهربانی کند.
بسیاری از مناظر، صداها و بوهای مختلفی در آنجا بود! ما در یک فروشگاهی بودیم که در آن حیوانات مختلف دیگری هم وجود داشتند! بعضی ها جیغ می کشیدند! برخی هم میو میو می کردند! بعضی هم جیرجیر می کردند! من و خواهرم را توی یک قفس کوچک انداخته بودند. ما صدای ناله و زوزه ی توله سگهای دیگر رو می شنیدیم. آدمها میامدند به ما نگاه میکردند. من از آدم کوچولو ها خوشم می آمد، بنظر می رسید آنها خوشایند و سرگرم کننده باشند و دوست داشته باشند با من بازی کنند.
تمام روز، ما در قفس های کوچک نگهداری می شدیم، گاهی اوقات مردم بد جنس با زدن ضربه به شیشه فروشگاه باعث ترس ما میشدند. هر از گاهی هم ما را از قفس بیرون میاوردند و به چند تا آدم نشان می دادند. برخی با ملایمت و مهربانی با ما رفتار می کردند، بعضی هم ما رو آزار می دادند و باعث درد ما میشدند. ما همیشه می شنیدیم که میگفتند آخی! چه نازه! من یکی میخوام! ولی هیچ کدام ما را با خود به همراه نمیبردند.
شب گذشته خواهرم مرد. هنگامیکه فروشگاه تاریک بود، من سرم رو روی پشم نرمش گذاشتم و احساس کردم چگونه زندگی بدن لاغر و نحیفش را ترک کرد. شنیدم که می گفتند او بیمار بود و اینکه مرا باید با تخفیف بفروشند تا هر چه زودتر فروشگاه را ترک کنم. زمانی که بدن بی جان او را از قفس بیرون بردند، به آرامی در عزای او نالیدم. در شگفتم که او را کجا بردند؟
امروز، یک خانواده آمد و مرا خرید! چه روز خوشی! آنها خانواده ی خوبی هستند، و جدی جدی مرا می خواهند! آنها غذا و یک بشقاب برای من خریدند. دختر کوچک با مهربانی و ملاحظه مرا بغل کرد. من او را خیلی دوست دارم! مادر و پدرش می گویند من چه توله سگ خوب و شیرینی هستم و نام مرا فرشته گذاشتند. من دوست دارم آدمهای جدیدم را بلیسم!
این خانواده خیلی خوب از من مراقبت میکند، آنها دوست داشتنی، ملایم و شیرین هستند. به آرامی به من آموزش خوب از بد را میدهند، غذای خوب میدهند و یک دنیا عشق و مهربانی. من فقط میخوام این خانواده ی استثنایی را خوشحال کنم! من دخترک کوچک رو خیلی دوست دارم و از اینکه با او بازی کنم و بدوم لذت میبرم.
امروز مرا نزد دامپزشک بردند. آنجا یک مکان عجیب و غریبی بود و من خیلی ترسیده بودم. دامپزشک از من چند تا عکس گرفت، ولی بهترین دوست من (دختر بچه) آرام مرا نگهداشته بود و میگفت همه چی خوب میشه. بنابراین من هم خیالم راحت شد. دامپزشک باید حرف غم انگیزی به خانواده ی دوست داشتنی من زده باشد چون آنها خیلی غمگین بنظر میرسیدند. من شنیدم که میگوید دیسپلازیای شدید لگن و چیزی در مورد قلب من... شنیدم دامپزشک چیزی در مورد مزرعه پرورش سگ و اینکه مادر و پدرم آزمایش نشده بودند، میگفت. من نمیفهمیدم این حرفها چه معنی ای میدهد ولی از اینکه میدیدم خانواده ام این طور غمگین شده، عذاب می کشیدم. با وجود این، آنها هنوز هم مرا دوست داشتند و من هم هنوز آنها را خیلی دوست دارم!
من حالا ٦ ماهم شده. سنی که بیشتر سگها، تنومند و چموش هستند، ولی برای من کوچکترین حرکتی دردناک است. درد یک لحظه به من امان نمیدهد و بخاطر درد شدید نمیتوانم با دخترکی که بسیار دوستش دارم بازی کنم. حتی نفس کشیدن هم برایم دردناک است. من تمام سعی خودم را میکنم تا سگی قوی باشم ولی این کار بسیار مشکل است. دلم میشکند وقتی میبینم دخترک اینقدر غمگین است و وقتی میشنوم که مادر و پدرش میگویند فکر میکنیم دیگه وقتش رسیده باشه. تا بحال چندین بار مرا نزد دامپزشک برده اند. تنها چیزی که میخوام این است که گرمای زندگی بخش آفتاب را احساس کنم و بدوم. با خانواده ی عزیزم بازی کنم و پوزه ام را به صورت آنها بمالم.
شب گذشته ، بدترین شب بود. درد دیگه همدم همیشگی من شده، حتی هنگام نوشیدن یک جرعه آب هم، مرا رها نمیکند. تلاش میکنم روی پاهایم بایستم ولی تنها کاری که از عهده ام بر میآید ناله است. مرا یک بار دیگه درون ماشین میگذارند، همه غمگین هستند و من نمی فهمم چرا؟
کار بدی کردم؟ من همواره سعی کردم خوب و دوست داشتنی باشم، چه اشتباهی کردم؟ آه اگر این درد مرا تنها لحظه ای ترک میکرد! اگر فقط میتوانستم تسکینی برای اشکهای دختر بچه باشم. پوزه ام را بلند کردم تا دست های دخترک را بلیسم ولی درد مانع شد.
میز دامپزشک بسیار سرد است و من بسیار وحشت زده. انسانهای من، مرا با عشق و محبت فراوان در آغوش میکشند، سر خود را میان پشم های نرم من فرو میبرند و اشک میریزند. من عشق و اندوه آنها را احساس میکنم و سر انجام موفق میشوم آرام دستان آنها را بلیسم. امروز، حتی دامپزشک هم ترسناک به نظر نمی رسد. او مهربان است و من نوعی حالت تسکین بر روی دردهایم احساس میکنم. دختر کوچک، مرا آرام نگه می دارد و من از او بخاطر عشقش تشکر میکنم. در دستم احساس نوعی نیشگون میکنم.
درد کم کم آرام میگیرد. من احساس آرامش میکنم.اکنون به آرامی میتوانم دست هایم را بلیسم. به رویا فرو میروم، در دور دستی سبز، مادر، برادران و خواهرانم را میبینم. آنها به من می گویند اینجا دیگر دردی نیست و تنها صلح و شادی وجود دارد. با خانواده ام وداع میکنم، با تنها روشی که میتوانم، آرام دمم را تکان میدهم و آنها را میبویم. من امیدوار بودم سالهای خوش بسیاری را با آنها سپری کنم ولی سرنوشت این نبود. اینک درد پایان یافته، من میدانم سالهای بسیاری خواهد گذشت تا بتوانم دوباره خانواده ی دوست داشتنی ام را ببینم. تنها اگر اینگونه که هست اینگونه نمی بود.
دامپزشک گفت : "متاسفم". فروشگاهی که توله سگ را از آنجا خریدید، از پرورش دهندگان اخلاقی نمیباشد و من واقعا خسته شدم و بیزارم از اینکه مجبورم بسیاری از اینگونه توله سگها را به خواب همیشگی فرو برم.
دوست عزیزم میدونی چرا برای اکثر پست های شما نظری گذاشته نشده است
پاسخحذفچونکه زبان از بیان هر حرفی قاصره
برای من که اینطور بود ، اکثر پست ها رو خوندم ولی نظری نگذاشتم
با درود و سپاس
پاسخحذفدوست گرامی، منظور آگاه کردن مردم است نسبت به ستمی که انسان ها به حیوانات روا می دارند...
این دیدگاه شما می ارزد به ده ها دیدگاه کسانی که بی هدف و بی عمل، خشک و خالی، تنها قربون صدقه میرن و دلسوزی می کنند.
پیروز و سر بلند باشید