بعد از سالها بالاخره تونستم سیگار رو ترک کنم ولی اعتیاد خواندن توییتهای حسین شنبهزاده رو٬ نه!
از نوشتن انداخته بود منو! وسط نوشتن٬ با خودم میگفتم یه سر کوچولو به توییتهای شنبهزاده بزنم بعدش به نوشتن ادامه میدم که اغلب طول میکشید و نوشتن مطلبم بازهم به تاخیر میافتاد!
جاش سبز...
به لطف این دوستمون٬ تونستم بازم یه چند دقیقهای پای صحبتهای حسین بشینم.
بازنشر یک رشته توییت دلنشین از حسين شنبهزاده، عزیز دربندمان که از قلب مهربانش حکایت میکند:
«دلم در آرزوی بچه داشتن آتیش میگیره. حسرتي که تا آخر عمرم باهام خواهد موند.
در حق خواهرزاده و برادرزادههام وقتي میبینمشون تا جایي که میتونم محبت میکنم. واقعاً در حد مهر پدرانه. حتی در حق بچههای کوچولوی رفیقام. اما گاهي زیادی./
یه روز تو بوشهر چهار تا نوۀ یکي از آشناهامون رو، که بابای دو تاشون و مامانِ دو تای دیگهشون جزو بهترین رفیقای عمرم بودن، از پنج تا ۱۰ ساله بردم بیرون، تو خیابون راهشون انداختم دنبال خودم، بردمشون یه مغازۀ مشتی، گفتم از سر تا پای این مغازه، هر خوراکیاي که دلتون میخواد بردارید.
بچه معمولاً خودش میگه فلان خوراکی رو میخوام و بابا مامانشون گاهي مصلحت نمیدونن براشون بخرن، گاهي هم بعد از کلي التماس (چون برای سلامتشون ضرر داره) با کلي اکراه حاضر میشن چیپس و پفک و بستنیاي چیزي برای بچه بخرن. این بچهها اصلاً ندیده بودن کسي ببردشون بقالی بگه هرچی میخواید/
\بردارید. هرچی.
از بس ذوق کرده بودن مغازه رو روی سرشون گذاشته بودن و هی مثلاً «عمو حسین عمو حسین این پاستیل بزرگه رَم بردارم؟»
«دورت بگردم عمو جون، گفتم هرررررچی دلت میخواد. هرچی.»
چنان شادی میکردن که صابمغازه و مشتریا از شادیشون شاد و سرخ شده بودن و لبخند میزدن.
شاعر گفته:/
\«باز شد پنجرۀ خانۀ ما
کودکي خندهکنان مینگریست
ناز شد پنجرۀ خانۀ ما.»
حقیقتاً با صدای خنده و هیجان و خوشحالیِ بچهها، نااااز شده بود فضای اون بقالیِ لوکس ما.
و خب فکر کرده بودم بچۀ تا ۱۰ ساله تهش میخواد نهایت پفک و لواشک برداره دیگه.
اون ۱۰ سالههه توله سگ با خندۀ موذیانه رفت/
\سروقت گونیای برنج و بستههای گوشت، گفت عمو حسین من میخوام اینا رو بردارم ببرم. بعدش بهم خندید. گفتم عوضی گفتم خوراکی بردارید ببرید بخورید. خیریۀ آقاجونت نیستم که (باببزرگش، همکار بابای فقیدم، ماه رمضون ارزاق میبره در خونۀ نیازمندا، و بعضاً بچهها رو هم با خودش همراه میکنه.)
خلاصه دوسه تاشون چنتا شکلات خارجی برداشتن و بقیهشون هرچی بستنی و لواشک و پفک و ترشک که دلشون میخواست. خانهخراب شدم سر اون شکلاتا. تو خونه، بابا ماماناشونم کمي رو ترُش کردن که ترشک و پفک و چیپس و اینا برای بچه مضره؛ و منم در جواب گفتم بابا، حاجی فیروزه، سالي یه روزه. از بچهها/
قول گرفتم که سریِ بعدی که میرن مغازه خوراکی ناسالم بردارن با خود من باشه فقط. به همین راحتی، سرضرب و آناً براشون تبدیل شدم به اون عموی «کول»، و این شد یکي از بهترین روزای عمرم. حالا حساب کن خودم بچه میداشتم. جونمو صد بار فداش میکردم (البته نمیذاشتم زیاد خوراکی ناسالم بخوره.)
بین خواهرزادهم و برادرزادههام، زهرا جاااانم، نورِ چشم و نُوْرِ قلبم (نُور: شکوفه)، که کمکم به سن عقل رسیده (سیزده سالش میشه امسال) جلو باباش (و ظاهراً یه کم برای چزوندنِ باباش، در جواب سؤال خود باباش) گفت مععععلومه که من عمو حسین رو از تو بیشتر دوست دارم بابا. :))))
تولهسگِ دوستداشتنیِ نابغۀ هنرمندم. نوازندهست. و هی پیام میده میگه عمو حسین جونم، تو را خدا بیا خورموج ببینیمت، پیش همۀ دوستام پُزتو میدم، خیلیاشون میشناسنت، آرزوشونه ببیننت.
هیچی دیگه. باز باید چهار پنج تا دختر ۱۲-۱۳ ساله ببرم کافه، بگم هرچی دوست دارید سفارش بدید، یکيشون/
\یه دستگاه قهوهساز سفارش بده، مجدداً به خاک سیاه بشینم.
ولی با تمام عشق و محبتي که به بچهها دارم، حتی اگه یه وقت اوضاعم دگرگون بشه و بتونم به آرزوم برسم و زن بگیرم، بینهایت بعیده تو ایران بچهدار بشم.
اما شاید اگه بتونم مجوزا و کارای قانونیشو بکنم، بچه از پرورشگاه بیارم.
اگه یه وقت تقي به توقي خورد و اوضاعم خوب شد. وگرنه که قضیهْ سالبۀ به انتفای موضوعه. به زبون لُری یعنی اصلاً از بیخ ممکن نیست.
شنیدهم خیلي از این طفل معصوما بعد از ۱۸ سالگی چون هیچجا ندارن برن و هیچ کار و امکاناتي براشون فراهم نیست، میرن حوزه. اگه وضع مالیم متوسط هم بشه،/
این سرنوشت که بیان پیش یه پدر بینهایت عاشق مثل من، بهتر از اینه که از سر بیچارگی و بیپولی و بیپدرمادری، شرف خودشونو بفروشن.
۲/۳
شنیدم رو قبر ابوالعلاء مَعَرّی، شاعر نابینای بینهایت نابغه و عجیب غریب سوریهای (وگان، بهشدت پولدار، کافر، هزار سال پیش! خواااار مترقیگری) نوشته شده:
«اینجا حاصل جنایت زن و مردي خفته، و افتخار او آن است که در حق کسي جنایت نکرد.»
از حافظه نقل میکنم. شاید درست نباشه.
و یه جملۀ دیگهش که الآن خوندم:
«مردم دنیا به دو بخش تقسیم میشوند. آنهایی که مغز دارند و دین ندارند، و آنهایی که دین دارند و مغز ندارند.»
و یه تکمضراب دیگه:
«مردم در آرامش بودند تا اینکه آنها (پیامبران) آمدند و زندگی را تباه کردند.»
البته خدمت بازجوی شیرینتر از مارشمالوم عرض میکنم که من بهعنوان یک مسلمان حربی و غیر قابل درمان، با حرفای این کافر مُلحِدِ مرتد زَندیقِ بَندیق مخالفم و انشاءالله خداش لعنتش کنه.
خلاصه اینکه خود بچهدار شدن رو بر خلاف ابوالعلا، لزوماً جنایت نمیدونم. بچهدار شدن رو تو ایران چرا. هفده سال دستهگلي به زیبایی و شجاعتِ #نیکا_شاکرمی در دامانت بزرگ کنی، در نهایتِ شجاعت و فهم و زیباییِ ظاهری و باطنیاي که بچهاي ممکنه داشته باشه، و تهش به این سرنوشت هولناک/
\دچار بشه. تا دم مرگ کتک بخوره و بهش تعرض بشه و تا لحظۀ آخرش، دخترک نحیف تو چنگ اون هیولاهای متجاوز وحشی، دست از مبارزه برنداره.
برامون شد سمبل شجاعت و مظلومیت، ولی من میگم ای کاش، صدهزاران ای کاش، خواهرکِ معصوم زیبای شجاعِ مظلوممون زنده میموند و هرگز نمیشناختیمش.
تصور میکنم، زبونم لال، دهنم خُرد، چنین اتفاقي برای زهرای خودمون بیفته. یا برای ساحل، دخترِ خواهرم.
حتی از تصورش میخوام سر خودمو به دیوار بزنم. خواهر خودمم دستگیر شد و اگه تنها گیرش آورده بودن، شاید بر زینبِ ۳۱ ساله هم همون میرفت که بر سارینا و نیکای پونزده شونزده ساله رفت.
و این، غیر از ظلمهاییه که مردم بهطور عام، و زنها بهطور خاص، و بچهها و خصوصاً دختربچهها بهطور اخص، هر روز از دست این نظام مقدس میبینن.
زبده و گزیده و لُبّ حرفم البته این بود که اشتیاقي که در دل برای ازدواج کردن دارم، و آرزوی سوزاني که برای بچه داشتن، دلمو کباب میکنه،/
\نهایتاً در حد همون آرزو خواهد موند. از جمله به همّتِ همون بازجوی ظریفتر از آهوبچهم، یعنی شخص عزییییزي که پروندهمو تشکیل داد و به خونهم حمله کرد و حکممو شخصاً تعیین کرد و وسایل کارمو ازم گرفت و باعث آوارگیم شد، اینقدري روزگارمو سیاه کردهن که دیگه این چیزا برام حسرت بمونه.
و البته فراموش هم نمیکنن به بدبختیام بخندن و مثلاً سر یه بحثي، وحید اشتری بهم گفت «قیمتت خیلي ارزونه.» منظورش ارزونتر از کافه تو اندرزگو بود.
یعنی پُزِ پولداریشونو هم، اونم پولِ خون بچۀ بیگناه، به کسي میدن که سرجمع خونه زندگیاي داشت و خودشون ازش گرفتنش.
۳/۳
تنها زندگی میکنم و گرچه خورد و خوراکم تا حدي مرتبه و تقریباً هر چیزي هوس میکنم، اگه بفروشن میتونم بخرم، ولی خیلي غذاها رو هر جایي نمیفروشن و گاهي دلم طعم خیلي چیزا رو میخواد. مثل دلمۀ برگ مو، کتلت، کوکوسبزی، انواع آش...
اما چیزي که هرگز حاضر نیستم بچشمش، نون با طعم خونه.
بارها این وضعیت مالیِ نه چندان خوبم، سوژۀ ریشخند عرزشیونِ اینجا شده؛ با کلماتي از قبیل «بدبخت». از قضا جز مشکل مسکن، خوب زندگی میکنم و تقریباً خوب میپوشم و میخورم و مینوشم و کافهگردی و شبنشینی در حد خودم. «بدبخت» نیستم. ولی دیگه در حد زن گرفتن پول ندارم.
و نهایتاً اینکه، با ادبیات اینا، «قیمت»م خیلي هم پایین نیست.
مسکن، مشکل اصلیمه. اما شرفم رو به پنتهاوسِ روما رزیدنسِ کامرانیه هم نمیفروشم. احدي رو تو ایام بازداشت و زندان حتی در حد اینکه «فلانی سروصدا میکنه و مخل آسایشمونه» نفروختم، «همکاری» نکردم، هیچ تعهدي هم ندادم.
فدا…»
#نقطه_آزادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر