۱۴۰۲ اسفند ۱۰, پنجشنبه

نه! ما رای نمی‌دهیم

نه! ما روز انتخابات تو خونه می‌مونیم و رای نمی‌دیم حتا اگه برادر آخوند جاکش رفسنجانی، کون خودشو پاره کنه!!!
نه رای سفید، نه رای سبز و نه رای فیروزه‌ای!
چرا رای نمی‌دهیم؟ زیرا:
پاسدار حسین دهقان، وزیر دفاع دولت روحانی و رییس کنونی بنیاد مستضعفان(دزدان و جاکشان): 
تا چند ساعت دیگه رای‌گیری انتخابات مجلس جنایتکاران و دزدان اسلامی آغاز می‌شه.
می‌شه یک امسال رو بجای اینکه مثل آدمیزاد فکر کنید و مانند ۴۵ سال گذشته که در همه‌ی انتخاباتِ مسخره‌ی جمهوری اسلامی شرکت می‌کردید؛ از خرها درسی یاد بگیرید؟!
 همون خری که بنظر بیشتر ایرانیانِ با‌ شعور و با فرهنگ و تمدن ۲۵۰۰ ساله، حیوانی نفهم و بی‌شعور است ولی اگه پاش یک بار تو چاله بیفته دیگه از اون مسیر نمی‌ره؟! چه برسه به ۴۵ سال و سالی چند بار و با افتخار!!!
بیچاره خر که اسمش بد در رفته!!!
برخی از این می‌ترسند که مهر انتخابات تو شناسنامه‌شون نباشه اما رژیم از این می‌ترسه که حتا مزدوران و عرزشی‌های همیشه در صحنه‌اش هم در انتخابات شرکت نکنند و افتادن به خایه‌مالی و التماس!!!
یادتان هست که ۲۷۷ نماینده مجلس خواستار اعدام معترضان شده بودند؟
مژگان افتخاری، مادر جاویدنام ژینا امینی که نامش رمز انقلاب «زن، زندگی، آزادی» شد:
آنجا که آزادی نیست، اگر رای دادن چیزی را تغییر می‌داد اجازه نمی‌دادند که رای بدهید
زینب جلالیان بعد از ۱۶ سال و ۴ روز حبسِ بدون مرخصی: 
«…در خانه‌های خود بمانید و در این انتخاباتِ فرمایشی شرکت نکنید...»
استوری مهرشاد سماک برادرِ زنده یاد، مهران سماک
پدر جاویدنام مهران سماک، در استوری اینستاگرام خود، کوتاه و گویا نوشته:
«روز ۱۱ اسفند، انگشتت را با خون جوانان ایران آغشته کن»
خامنه‌ای مخبط: آن کسانی که حتا نظام را قبول ندارند بیایند در انتخابات شرکت کنند، رای بدهند!!!
منظورش خانواده‌های کشته و اعدام شدگان است یا زندانیان زیر شکنجه؟!
دانشجویان اخراجی یا کارگران اخراجی؟!
منظورش روز انتخاباته!!!
فردای انتخابات، سراغ شما هم خواهند آمد...

۱۴۰۲ بهمن ۲۹, یکشنبه

پنجاهمین سالگرد اعدام خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان به دست دژخیمان شاه

رضا پهلوی: «زندانیان سیاسی چه کسانی بودند؟ افرادی مانند علی خامنه‌ای، کسی که در دره بقاع در اردوگاه‌های فلسطینی که توسط ک‌گ‌ب تامین مالی می‌شد در حال آموزش دیدن بود.»
"من فرجام نمی‌خواهم، می‌خواهم بمیرم... من دراین جامعه حقی ندارم... نمی‌خواهم فرجام. من می‌خواهم بمیرم."
این آخرین سخنان خسرو گلسرخی (در فیلمی کمتر دیده شده) پس از برگزاری دادگاه نظامی است. افسری با اصرار از او می‌خواهد فرجام‌خواهی کند تا حکم اعدامش نقض شود. گلسرخی بی‌هیچ تعلل و مکررا می‌گوید فرجام‌خواهی نمی‌کند و مرگ را ترجیح می‌ده
 ابوالفضل محققی: «شام آخر» خاطره آخرین شب کرامت‌ دانشیان و خسرو گلسرخی در زندان جمشیدیه

عصر روزی که قرار بود دادگاه گلسرخی و دانشیان از تلویزیون مستقیم پخش شود، بچه‌ها تصمیم گرفتند که شب به سالن تلویزیون برویم. شب عجیبی بود. سالن مملو از افسران زندانی، چه افسران آنطرف راهرو و چه این طرف. برای ما زندانیان سیاسی در آن زندان کوچک هیجان بزرگی بود. هر یک از ما بگونه‌ای خود را در آن دادگاه می‌دیدیم. مهم نبود که چه پرونده‌ای جریان داشت. مهم، چگونگی این دادگاه بود. رودرروئی روشنفکران انقلابی با رژیم شاه و مطرح‌شدن آن در تمامی کشور. این فرصتی طلائی بود.
سرگرد قُمی که از افسران قسمت عادی بود و مسئولیت داخلی بندها را برعهده داشت مرتب پیش ما می آمد؛ "بچه‌ها چیزی کم ندارید؟ جایتان خوب است؟" آدم بدی نبود. می‌خواست هم احترام زندانیان سیاسی را داشته باشد، هم طرف خودشان را و در نهایت امر طرف مسوولان زندان را؛ از تعریف خوشش می آمد. (چه کسی خوشش نمی آید!؟)

زمان به سرعت گذشت. روز بیست و هشت بهمن ماه سال ۱٣۵۲ بود. یادم نیست چه روزی از روزهای هفته. بین بند ما و بند انفرادی یک راهروی کوچک چهارمتر در چهارمتر قرار داشت که راه‌پله بود. توسط درهائی با میله‌های آهنی از هم جدا می شدند. سلول‌های انفرادی را براحتی می‌شد دید. اعدامی‌ها را شب آخر به این سلول‌ها آورده و از آنجا به تپه‌های چیت‌گر می‌بردند. هر زمان که جلوی نرده‌ها را با پتو می‌بستند و در راهرو چراغ پایه‌دار توری می‌نهادند، می‌دانستیم که اعدامی در کار است. سرگرد قُمی آمد و گفت: امشب دانشیان و گلسرخی را برای اعدام می‌آورند. ساعت هفت بود که چراغ پایه‌دار را آوردند و پتو را جلوی نرده‌ها کشیدند. ساعتی بعد رامش سرباز وظیفه نگهبان انفرادی که سمپاتی نسبت به ماها داشت گوشه پتو را بالا زد و گفت: آوردند. صدای تند و متعدد پاها و افرادی که در رفت و آمد بودند؛ کشیده‌شدن چفت درها؛ باز و بسته‌شدن درهای انفرادی، سکوتی عمیق. نفسمان حبس شده بود. شبح مرگ نیز همراه آن‌‌ها به زندان آمده بود و جولان میداد. از قُمی خواهش کردیم که از مسئول زندان سروان جاویدنسب بخواهد که برایشان شام بفرستیم. مخالفتی نکرد. بعداز اندکی پیغام آمد که دانشیان غذا می‌خواهد و گلسرخی معده‌اش درد می‌کند و یک لیوان شیر برایش بفرستید. درخواست روزنامه کرده بودند. آنشب ما نیز همراه آنها تا طلوع صبح چشم برهم نزدیم. لحظه‌ها سنگینی می‌کرد. درد و خشم درونمان می‌پیچید.

ساعت چهار صبح بود که باز صدای پاها بلند شد. باز و بسته‌شدن درها و نجواها. همه پشت میله جمع شده بودیم. یکی از بچه‌ها یادم نیست، اما گمانم نعمت حق‌وردی بود که شعار داد و فریدون شیخ‌الاسلامی تکرار کرد. صدای پائین‌رفتن از پله‌ها، خاموش‌شدن وزوز چراغ توری، سکوت و سکوت.

هرکدام از ما آن شب همراه کرامت و گلسرخی به تپه‌های چیت‌گر رفتیم و در وجود آنها کشته شدیم. صدای هق‌هق گریه از اطاق کوچک گوشه راهرو که مسجد بند بود بگوش می رسید. مهرداد پاک‌زاد بود، ” شیر آهن کوه‌ مردی که تو بودی “. موههای فرفری‌اش را میان دو دست گرفته بود و گریه می کرد. اشک از چشم‌های مهربانش جاری بود. (مهرداد پاک‌زاد عضو رهبری گروه شانزده آذر – گروه انشعابی از سازمان فدائیان اکثریت – که توسط جمهوری اسلامی اعدام گردید.) حمزه فراهتی بگوشه‌ای زل زده بود. هیچوقت این مرد خندان و روحیه‌دهنده در زندان را چنین غمگین ندیده بودم. ” گده بو راحت لقدا گلدلر؟ ” – پسر به همین راحتی رفتند؟ – جواد عباسی طبق معمول محکم بر سر خود می زد، داشت از حال می‌رفت. می‌گفت: حتماً برادرم را نیز از همین جا برده‌اند. (محمدباقر عباسی، از رهبران مجاهدین بود که بعداز ترور سرتیپ طاهری تیرباران شد.)

صبح، جاویدنسب رئیس زندان به بند آمد. بی‌تاب بود. واقعیتش این بود که بسیار گرفته بنظر می‌رسید. گفت: از دیشب این سوال را از خود می‌پرسم، آخر چرا؟ چرا آنها که همه چیز داشتند و تنها با یک کلمه می‌توانستند زندگی خود را نجات بدهند این کار را نکردند؟ مگر چه کم می‌شد؟ آیا ارزش این را داشت؟ من هیچوقت شما سیاسی‌ها را درک نمی‌کنم! چه در سرتان می‌گذرد؟ این‌طور که مملکت آباد نمی‌شود.

آن روز سرباز وظیفه فردوسی که کمک انباردار بود عصر به بند آمد. اشک در چشمانش بود. گفت: آنها را به انبار آوردند. برای درآوردن لباس و پوشیدن لباس اعدام. گلسرخی یک انگشتر بمن داد، با مبلغی پول که باید به خانواده‌اش بدهم. آنها بسیار آرام بودند. شماها از مرگ نمی‌ترسید؟

چند هفته بعد، حمام‌های بند را تعمیر می کردند، ما را به حمام‌های بخش انفرادی بردند. از رامش نگهبان بند که در زمان اقامت در انفرادی و پیش از رفتن به بخش عمومی رفیق شده بودیم، خواستم که سلول گلسرخی را نشانم دهد. گفت: سلول دوم بود. پرسیدم: خالی است؟ گفت: آری. گفتم: میتوانم یک لحظه نگاه کنم؟ اجازه داد. به دقت سلول را برانداز کردم. روی دیوار سبزرنگ کنار در کلماتی کنده‌کاری شده بود که بسختی خوانده میشد:
خون ما می چکد بر سرمای اسفندی
تا شود پیرهن کارگران
رخت آزادی دهقانان!
خسرو گلسرخی

 این شعر در وصیت‌نامه گلسرخی آمده است. اما آنچه که بر دیوار کنده شده بود، این سه بیت بود.
خونِ ما می‌شکُفد بر برفِ اسفندی
خونِ ما می‌شکُفد بر لاله 
خونِ ما پیرهنِ کارگران
خونِ ما پیرهنِ دهقانان
خونِ ما پیرهنِ سربازان 
خونِ ما پیرهنِ خاک ماست.
 
نم نمِ باران، با خونِ ما 
شهرِ آزادی را می‌سازد.​ 
نم نمِ باران، با خونِ ما 
شهرِ فرداها را می‌سازد.

خونِ ما پیرهنِ کارگران
خونِ ما پیرهنِ دهقانان
خونِ ما پیرهنِ سربازان...
رضا مرادی غیاث آبادی: بیاد مردانی که «برای جانشان چانه نزدند»
بخش‌هایی از دفاعیات ناتمام خسرو گلسرخی:
من در این دادگاه برای جانم چانه نمی‌زنم، و حتی برای عمرم. من قطره‌ای ناچیز از عظمت، از حرمان خلق‌های مبارز ایران هستم. خلقی که مزدک‌ها، مازیارها، بابک‌ها، یعقوب لیث‌ها، ستار‌ها و حیدرعموغلی‌ها، پسیان‌ها و میرزاکوچک‌ها، ارانی‌ها و روزبه‌ها و وارطان‌ها داشته است. آری من برای جانم چانه نمی‌زنم، چرا که فرزند خلقی مبارز و دلاور هستم.

اتهام سیاسی در ایران نیازمند اسناد و مدارک نیست. خود من نمونه صادق این گونه متهم سیاسی در ایران هستم. در فروردین ماه، چنانکه در کیفرخواست آمده، به اتهام تشکیل یک گروه کمونیستی که حتی یک کتاب نخوانده است، دستگیر می‌شوم. تحت شکنجه قرار می‌گیرم (در اینجا یک نفر می‌گوید: «دروغه») و خون ادرار می‌کنم. بعد مرا به زندان دیگری منتقل می‌کنند. آنگاه هفت ماه بعد دوباره تحت بازجویی قرار می‌گیرم که توطئه کرده‌ام. دو سال پیش حرف زده‌ام و اینک به عنوان توطئه‌گر در این دادگاه محاکمه می‌شوم. اتهام سیاسی در ایران، این است.

زندان‌های ایران پر است از جوانان و نوجوانانی که به اتهام اندیشیدن و فکر کردن و کتاب خواندن، توقیف و شکنجه و زندانی می‌شوند. آقای رئیس دادگاه! همین دادگاه‌های شما آنها را محکوم به زندان می‌کنند. آنان وقتی که به زندان می‌روند و بازمی‌گردند، دیگر کتاب را کنار می‌گذارند. مسلسل به دست می‌گیرند. باید دنبال علل اساسی گشت.

در ایران، انسان را به خاطر داشتن فکر و اندیشیدن محاکمه می‌کنند. چنانگه گفتم، من از خلقم جدا نیستم ولی نمونه صادق آن هستم. این نوع برخورد با یک جوان، کسی که اندیشه می‌کند، یادآور انگیزیسیون و تفتیش عقاید قرون وسطایی است.

رئیس دادگاه: «از شما خواهش می‌کنم از خودتان دفاع کنید».
گلسرخی: «من دارم از خلقم دفاع می‌کنم قربان…»
رئیس دادگاه: «شما، به عنوان آخرین دفاع، از خودتون دفاع بکنید و چیزی هم از من نپرسید. به عنوان آخرین دفاع اخطار شد که مطالبی، آنچه به نفع خودتان می‌دانید، در مورد اتهام بفرمایید».
گلسرخی: «من به نفع خودم هیچی ندارم بگویم. من فقط به نفع خلقم حرف می‌زنم. اگر این آزادی وجود نداره که من حرف بزنم، می‌توانم بنشینم و می‌نشینم…»
رئیس دادگاه: «شما همون قدر آزادی دارید که از خودتون (گلسرخی: «من می‌نشینم…») به عنوان آخرین دفاع، دفاع کنید».

کرامت دانشیان ۲۷ ساله و خسرو گلسرخی ۳۰ ساله بود
یادشان گرامی باد

۱۴۰۲ بهمن ۲۸, شنبه

آلکسی ناوالنی٬ قهرمانانه زندگی کرد و جاودانه شد

الکسی ناوالنی، رهبر اپوزیسیون روسیه و مخالف سرسخت پوتین در زندان درگذشت(کشته شد)
آلکسی آناتولیویچ ناوالنی٬ حقوقدان، سیاستمدار و منتقد سیاسی-اقتصادی ولادیمیر پوتین رئیس‌جمهور روسیه بود. وی یکی از عمده رهبران اعتراضات سال‌های ۲۰۱۲–۲۰۱۱ در روسیه بود.
ناوالنی را در سال ۲۰۲۰مسموم کردند طوری که به کما رفت و برای درمان به آلمان منتقل شد.
وی پس از بهبودی٬ با وجود اینکه می‌دانست اگر به روسیه بازگردد بازداشت می‌شود٬ از آلمان به روسیه بازگشت.
و در بدو ورود، دستگیر و به دو سال و نیم زندان محکوم شد.
آخرین ویدیو از الکسی ناوالنی نشان می‌دهد که او دیروز در جلسه دادگاه، شاد و سالم بوده و حتا شوخی می‌کرده.
کریستین امان‌پور: چرا میخوای (به روسیه) برگردی؟ فکر می‌کنی اگر برگردی در امان خواهی بود؟
آلکسی ناوالنی: فکر نمی‌کنم که امتیاز زندگی امن در روسیه را داشته باشم، ولی باید برگردم.

۱۴۰۲ بهمن ۲۵, چهارشنبه

پس از ۱۰ روز بی‌خبری...

دچار آنفلوانزای سختی شده بودم و ده روزی می‌شد که اخبار ایران رو دنبال نکرده‌ بودم. هم حالم افتضاح بود و هم جرات نمی‌کردم...
آخرین پستی که داشتم روش کار می‌کردم٬ پیروزی ارتش یک‌نفره‌ی میلاد محمدی عزیز بر اسپرم و پارچه پرستان بود که نشد ادامه‌اش بدم و مریض شدم.
یه کمی که بهتر شدم و توییتر رو باز کردم دیدم واویلا!!! چه خبره!!!
از سفر پورن استار آمریکایی٬ همزمان با مراسم دهه زجر به ایران!
تا فیلم سکس تلفنی و جلق زدن سرباز گمنام امام زمان٬ سرهنگ پاسدار یاسر دقیقی در مستراح عمومی!
باخت پیروزمندانه تیم ملا، به لطف خدا!
منظورش از عرب پرستان؛ همون شیعه‌سانانی هستند که برای آخوندهای هزار سال پیش سقط شده‌ی عرب، قبر طلایی ساختن؟!
بیچاره شاح‌زاده!!!
دیدم یه گروه از برعَندازها هم سخت در تلاش جانشین کردن هشتگ #فقر فساد گرونی بجای هشتگ‌های  #مهسا_امینی و #زن_زندگى_آزادى هستند!
فرزاد صیفی‌کاران هم خبر داد که پس از ۶ سال همکاری از رادیو زمانه جدا شده و به بی‌بی‌سی فارسی پیوسته. حیف! ولی براش آرزوی موفقیت دارم.
امسال مسیح علی‌نژاد به کنفرانس امنیتی مونیخ دعوت شد ولی شازده رو آدم حساب نکردن! 
در عوض مجری تلویزیون آمریکایی-سوریه‌ای «یالا» باهاش مصاحبه کرد!
 حالا برا این مصاحبه؛ این به اون پول داده یا اون به این رو نمی‌دونم!
شاح‌زاده هم که مدتیه اینقدر خوار و ذلیل شده که دیگه نه کسی به کنسرت دعوتش می‌کنه و نه بهش پول می‌دن برا مصاحبه!
همین طوری پیش بره٬ شعار مرگ بر خائن به انقلاب و مرگ بر آخرین برگ بازی خامنه‌ای هم به شعارهای مردم اضافه می‌شه!
اتحاد چشمگیر: می‌خواهند نفت بریزند و مرده و زنده‌ی مصدقی و توده‌ای و کمونیست و مجاهد و تجزیه‌طلب را آتش بزنند!!!
شبکه عَن‌وگُه(منوتو) هم به سلامتی تعطیل شد! با اینکه اینهمه خایه شاح‌زاده رو مالیده بودن، دوزارم کمک‌شون نکرد!
باز صد رحمت به خامنه‌ای ضحاک که هنوزم یه کمکی می‌کنه! تا مشخصات کسانی رو که برای شبکه عَن‌وگُه (منوتو) فیلم می‌فرستن رو اطلاع بده و تصویرشون رو بدون تار کردن پخش کنه!
فکر نمی‌کنم در کُردستان، حتا جاش‌ها هم از این شعارها بنویسند چه برسه به مردم کُردستان!!!
کانال بی‌شرف، مزدور و تفرقه‌انداز کوچه هم خوشبختانه فعلن بسته شده و نمیتونه مخ‌مون رو با جاوید شاح‌زاده بخوره یا از آبتنی عن‌بانو و جادوگر عنی کریمی و جاکش صادراتی حمید فرخ‌نژاد بعنوان نخستین هنربندی که به شاح‌زاده پیوست چرت و پرت بگه!
صفحات خامنه‌ای جاکش در اینستاگرام و فیسبوک بسته شد!
یه واژه‌‌‌ی جدید هم از عن‌بانو سلیطه‌سادات حسرت‌السلطنه یاد گرفتم! مشروحیت سیاسی!
نام اثر: هلو!!! 
عکس احمدی‌نژاد پس از سر زدن به کلینیک جاسوس و فاحشه ولایی، ماشا بیوتی(نسرین عابدی)!
یه چند شبی هم شام کتلت داشتیم!!!
متاسفانه اخبار بد هم زیاد بود ولی از آنجا که وقتی مریض بودم، سیگار نمی‌تونستم بکشم و الان هم تلاش می‌کنم همچنان سیگار نکشم، خیلی دشواره بعضی خبرها رو بدون روشن کردن سیگار بخوونم و درباره‌اش بنویسم...