۱۴۰۲ خرداد ۲۸, یکشنبه

اسلام یا اعدام؟

... بعد سراغ بهاییان آمدند
سکوت کردم چون بهایی نبودم

روز شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۶۲، ساعتی پس از ملاقات هفتگی زنان در زندان «عادل‌‎آباد» شیراز، «مونا محمودی نژاد» و ۹ زن بهائی دیگر از سلول‌های زندان به پادگان «عبدالله مسگر» (میدان «چوگان») منتقل و در مقابل چشمان هم‏دیگر به دار آویخته شدند.
«آنها هیچ فعالیت سیاسی نداشتند و فقط به خاطر اعتقادات دینی‌شان اعدام شدند. به آنها گفته بودند یا اسلام یا اعدام و آنها در بی خبری خانواده‌ها اعدام شدند و جنازه هایشان نیز به خانواده ها تحویل داده نشد.»
دو شب پیش از آن، شش مرد بهائی (که برخی از آنها بستگان این ۱۰ زن بودند) در همان میدان اعدام شده بودند.
ردیف اول از راست به چپ: مونا محمودنژاد(۱۷ ساله)، رویا اشراقی(۲۳ ساله)، سیمین صابری(۲۴ ساله)، اختر ثابت(۲۱ ساله)، نصرت غفرانی یلدائی(۵۶ ساله).
ردیف دوم از راست به چپ: طاهره ارجمندی سیاوشی(۳۲ ساله)، شهین (شیرین) دالوند(۲۵ ساله)، زرین مقیمی آبیانه(۲۹ ساله)، عزت جانمی اشراقی(۵۷ ساله)، مهشید نیرومند(۲۸ ساله).
در مصاحبه‌ای که به تاریخ ۳ اسفند ۱۳۶۱ در روزنامه "خبرجنوب" منتشر شد، حاکم شرع مسئول پرونده‌ها که رئیس دادگاه انقلاب اسلامی شیراز بود به بهائیان هشدار داده بود: "به همه بهاييان منصف و اهل فکر تذکر می‌دهم که به دامن اسلام عزيز بيايند و ننگ پيروی از بهائيت که ساخته دست استعمار است را از پيشانی خود بشويد."
 بهائیان تا دیر نشده از بهائیت که عقلاً منطقاً محکوم است تبری جویند و الا روزی نه چندان دور خواهد رسید که ملت اسلام با بهائیان مانند منافقین که لباس دیگر ولی خطرناکتر بتن نموده و محفل‌های دینی شیطانی دارند به تکلیف شرعی خود عمل خواهد نمود.
۱- مونا محمودنژاد (۱۷ ساله) دانش آموز دبیرستان
خواهر مونا می‌گوید: مونا وقتی اعدام شد ۱۶ سال و ۸ ماه داشت، او دانش آموز دبیرستان بود و قلم بسیار خوبی داشت. مدتی بود که با معلم دینی و پرورشی مدرسه‌شان مشکل پیدا کرده بود. آنها به مونا می‌گفتند تو از عقاید خودت حرف می‌زنی. مونا هم می‌گفت این اعتقاد من است و چرا نباید بتوانم حرف بزنم. یک روز انشایی داشتند با عنوان “اسلام درختی است که ثمره اش آزادی است” مونا هم در این انشا نوشته بود که به من هم اجازه دهید از ثمره آزادی استفاده کنم و بتوانم از اعتقاداتم حرف بزنم. این انشا خیلی خوشایند معلم شان نبوده. مدرسه که تعطیل شد او را نگهداشته بودند و ما را خبر کردند، با پدر و مادرم به مدرسه رفتیم ببینیم چه اتفاقی افتاده. به مونا گفته بودند که تو باید اعتقاداتت را عوض کنی، اعتقادات تو غلط است و درست نیست و… آن روز مونا را از مدرسه آوردیم خانه اما زیاد طول نکشید به فاصله چند روز، اول آبان ماه همان سال یعنی سال ۶۱ آمدند خانه و مونا را بازداشت کردند.
 در ابتدا تصور بر این بود که مونا به زودی آزاد خواهد شد زیرا تنها جرمی که او به زعم مسوولان وقت دادگاه انقلاب شیراز مرتکب شده بود، تدریس اصول و احکام دیانت بهائی به چند کودک هم‌دین خود بود.  اما پس از مدت کوتاهی، مشخص شد که اتهام او و سایر بازداشت شدگان، عقیدتی است و جرم همه آنها، پیروی از آیین بهائی است. 
 روز ۲۸ خرداد ۱۳۶۲ مونا را به همراه سایر زنان به پادگان عبدالله مسگر معروف به "میدان چوگان" بردند تا اجبارا شاهد حلق آویزی سایر زنان شود. زمانی که نوبت او فرارسید، برای آخرین بار به او مهلت دادند تا از دینش برگردد. وقتی که از انجام این کار اجتناب ورزید، او را نیز حلق آویز کردند.
پدر مونا٬ یدالله محمودنژاد در یک خانواد‌ه‌ی مسلمان متولد شده بود و به دین بهائی ایمان آورده بود که از نظر مسئولان و احکام شرعی آنها حکمش اعدام بود.
 وی سه ماه پیشتر در ۲۲ اسفند ۶۱ و به همراه دو زندانی بهایی دیگر بنام‌های طوبی قره قوزلو و رحمت الله وفایی اعدام شده بود. 
۲- رویا اشراقی (۲۳ ساله)  دانشجو
رویا اشراقی، دانشجوی رشته دامپزشکی دانشگاه پهلوی شیراز و معلم کلاس درس اخلاق کودکان و عضو لجنه جوانان بهائی در شیراز بود.او در سال سوم تحصیل به اتفاق تمامی دانشجویان بهائی به خاطر اعتقاد به آئین بهائی از دانشگاه اخراج شد.
پاسداران رویا را به همراه پدر و مادرش در حدود ساعت ٨ شب روز ٨ آذر ١۳۶١ برای بار دوم در منزل خود دستگیر و به مرکز سپاه پاسداران بردند.
خانواده اشراقی را با چشمان بسته در کنار هم بازجویی می‌کردند و با تحقیر و توهین یکی از آن‌ها سعی می‌کردند، عضو دیگر خانواده را تحت فشار قرار دهند.
در روز ۱۱ آذر، او را در طی بازجویی اولیه در جلوی جوخه اعدام دروغین قرار دادند.
روز شنبه ۲۸ خرداد ٬۱۳۶۲ رویا اشراقی و مادرش٬ عزت جانمی اشراقی به دار آویخته شدند.
دو روز پیش از اعدام رویا اشراقی٬ چند ساعت پس از غروب آفتاب ۲۶ خرداد ۱۳۶۲، عنایت‌الله اشراقی٬ پدر رویا٬ در سن ۶۲ سالگی به همراه پنج زندانی بهایی دیگر در میدان چوگان شیراز به دار آویخته شدند.
۳- عزت (جانمی) اشراقی (۵۷ ساله) متاهل
عزت (جانمی) اشراقی، خانه دار و عضولجنه اصلاح و ازدواج بهائی در شیراز. 
روز ۲۸ خرداد ۱۳۶۲ او را به همراه دخترش حلق آویز کردند.
چهار ماه بعد، منزل مسکونی خانواده اشراقی به حکم دادگاه انقلاب مصادره شد. مراجعات تنها دختر خانواده به مراجع ذی‌صلاح بی‌فایده بود. این منزل در سال ۱۳۷۱ به همراه چند منزل دیگر تخریب و از طرف بنیاد مستضعفان به مزایده گذاشته شد. هم اکنون ساختمان چند طبقه «دلتا» در محله فلسطین شیراز بر زمین مصادره شده منزل خانواده اشراقی ساخته شده است. 
۴- سیمین صابری، (۲۵ ساله) کارمند 
سیمین در بین بهاییان شیراز به دختری پر شروشور، شاد و فعال شناخته می‌شد. دوستانش او را دختری شوخ‌طبع و شجاع معرفی می‌کنند. تقریبا در همه‌ آزار‌ و‌ اذیت‌های وارده بر بهاییان شیراز، از غارت خانه و اموال گرفته تا اخراج از محل کار و سرانجام هم زندان و اعدام، شریک و سهیم بود. 
سیمین صابری در یک خانوادۀ بهائی به دنیا آمد. پس از گرفتن دیپلم در یک شرکت کشاورزی در مرودشت مشغول به کار شد. در اوایل انقلاب به خاطر اعتقاد به آئین بهائی از کار اخراج‌ شد.
«روزنامه خبرجنوب برای یکایک اعدام‌شدگان اتهامات جداگانه‌ای درج کرده بود، در مورد سیمین اتهامات وارده عبارت بودند از:
عضو فعال فرقه ضاله
ارتباط با ریگان در آمریکا
جاسوسی برای دولت غاصب صهیونیست
ارتباط با ژنرال پینوشه در شیلی 
ارسال پول برای دولت غاصب صهیونیست
توهین به مقدسات اسلام.
۵- اختر ثابت سروستانی، (۲۵ ساله) پرستار
اختر ثابت در روز ١آبان۱۳۶۱ در منزل مسکونی‌اش در شیراز بازداشت شد. در آن روز ۴۵ شهروند بهایی در شیراز دستگیر شدند.
«روز یکشنبه ۲۸ خرداد، خواهر اختر ثابت برای ملاقات به زندان می‌رود. بعدازظهر گروه ده نفره زن‌های بهایی را با عده‌ای پاسدار زن و مرد به کابین تلفن می‌آورند. اختر به خواهرش می‌گوید: آیت‌الله قضایی و دادستان انقلاب، (سیدضیا) میرعماد برای آخرین بار با ما اتمام‌حجت کرده‌اند که اگر تبری نکنیم همگی ما را اعدام کنند. از شما می‌خواهم استقامت و تحمل کنید. برای ما دعا کنید تا بتوانیم تا دقایق آخر حیات بر اعتقاد خود راسخ و ثابت بمانیم. از طرف ما با تمام فامیل، دوستان و بستگان خداحافظی کنید.»
۶- نصرت غفرانی یلدائی (۴۶ ساله) متاهل
«تصمیم گرفتم موضوع اعدام بهرام (پسرمان) را به نصرت نگم. بهرام را دو روز قبل اعدام کرده بودند. همیشه اولین چیزی که نصرت در ملاقات از من می‌پرسید، حال بهرام بود. بهش گفتم خوبه. وقت خداحافظی به من گفت دیر یا زود مرا می‌برند. آن روز بعد از ملاقات، نصرت جان و ۹ خانم بهایی دیگر را از زندانیان دیگر جدا کرده و به میدان چوگان بردند. نصرت آن روز اعدام شد؛ دو روز بعد از اعدام پسرمون. هیچ وقت نفهمیدم آیا نصرت در آن زمان باقی‌مانده از عمرش خبر اعدام بهرام را شنید؟ شاید در بین راه یکی از خانم‌ها به او گفته باشد.»
نصرت یلدایی در سپاه به شدت تحت فشار و شکنجه قرار گرفت. او را با جثه‌ کوچک و نحیفش چندین مرتبه تعزیر کردند.
در غروب روز ١ آبان ١۳۶١، در حدود ده دقیفه بعد از اتمام جلسه لجنه ای بهائی که پسرش در آن عضو بود، تعدادی پاسدار به منزل خانم نصرت یلدائی وارد شده و بعد از بازرسی و مصادره کتب و اوراق بهائی، خانم و آقای یلدائی و پسرشان بهرام و همسایه شان که او هم بهائی بود دستگیر و در مرکز سپاه پاسداران زندانی کردند. دو روز بعد در اولین بازجویی مسوولین از او اسامی بقیه اعضای محفل را خواستند. در مقابل مقاومت متهم برای دادن اسامی، یک پاسدار زن او را به زیرزمین زندان برده و بعد از در آوردن لباسهایش او را به روی تختی بسته و به یک زندانبان مرد دستور شلاق زدنش را داد. همراه با ضربات شلاق زن پاسدار و بازپرس هر دو به وی ناسزا گفتند. در این جلسه ۵٠ ضربه به پشت و۵٠ ضربه به پای نصرت یلدائی زدند.
بنابر گزارشات هم زندانیانش او آنقدر شکنجه شده بود که حتی دو ماه بعد زخمهایش باقی مانده بود. شبها مسئولان او را به شهر برده و از او می‌خواستند که منزل بهائیان دیگر را به آنها نشان دهد. همچنین مقاومت خانم یلدائی در مقابل فشار برای برگشت به اسلام، وی حداقل دو بار و هر دفعه ۲۰۰ بار شلاق خورد و ۵۵ روز در زندان انفرادی با دسترسی بسیار کم به احتیاجات بهداشتی به سر برد.
...در پایان جلسه، دادستان به هر کدام از زندانیان (زن - مرد) اجازه داد تا با عضو دیگر خانواده‌اش در زندان دیدار کند. مادر و پسر هم‌دیگر را پس از چهار ماه در آغوش گرفتند. در کتاب «طلائی منزل مقصود» این دیدار چنین توصیف شده است: «امروز وقتی در آخر جلسه اجازه ملاقات مردان و زنان زندانی را که فامیل درجه یک بودند دادند، بهرام و مادرش هم‌دیگر را در آغوش گرفتند و تا آخرین لحظه‌ای که فرصت دیدار بود، این دو از آغوش یک‌دیگر بیرون نیامدند و در همان حالت با هم صحبت می‌کردند. گویا به قلب این مادر و پسر الهام شده بود که این دیدار آخرین در این عالم است و یا شاید مادر چون همیشه به فرزندش درس استقامت و شجاعت می‌آموخت و یا بهرام رشادت‌ها و شجاعت‌های مادر را مورد تحسین قرار می‌داد.»
نصرت غفرانی یلدایی، دو روز پس از پسرش اعدام شد...
۷- طاهره ارجمندی سیاوشی، (۳۰ ساله) متاهل، پرستار
طاهره ارجمندی و همسرش٬ جمشید سیاوشی در آذر ۱۳۵۷ به دلیل حمله‌ی عده‌ای به تحریک یکی از روحانیان به محل زندگی‌شان و غارت اموال‌شان ناچار به ترک یاسوج و اقامت در شیراز شد. آن‌ها مدتی را در تنگدستی گذراندند. او در شیراز به چندین بیمارستان برای یافتن شغل مراجعه کرد اما به دلیل بهایی بودن استخدام نشد. خانم ارجمندی نهایتا بعد از مدتی بیکاری در یک بیمارستان خصوصی به عنوان پرستار مشغول کار شد. او و همسرش از بهاییانی که اموال‌شان مصادره شده بود حمایت می‌کردند. 
به گفته هم‌سلولی طاهره ارجمندی٬ او بعد از دریافت حکمش «در کمال سکون، وقار و گشاده‌رویی گفته بود « تا به حال فکر می‌کردم جمشید (همسرم) را تنها می‌کشند. حالا بر من روشن شد که ... در این سفر با او هستم.»
دو روز بعد از اعدام جمشید سیاوشی٬ همسرش٬ طاهره ارجمندی (سیاوشی) را در سن ۳۰ سالگی به اتهام دگراندیشی مذهبی (پیروی از آیین بهایی) به دار آویختند.
۸- شهین (شیرین) دالوند (۲۶ ساله) فارغ‌التحصیل جامعه شناسی
«ننه (مادربزرگ «شیرین دالوند») به سختی وثیقه را برای نوه‌اش جور کرد. خوشحال بود که شیرین ساعتی دیگه آزاد خواهد شد. روحی، دوست صمیمی شیرین دیروز با وثیقه آزاد شده بود ولی او نتوانسته بود برای شیرین وثیقه آماده کند و کار به امروز کشیده شده بود. وقتی وثیقه را تحویل داد، مسئول مربوطه گفت هیچ بهایی با وثیقه آزاد نمی‌شه! ننه گفت چند تا که دیروز با وثیقه آزاد شدند. نوه‌ منم با اونا بوده. یارو گفت اونها هم باید برگردند! برای بهایی آزادی خبری نیست. مادربزرگ فقط سکوت کرد. قبل از آن، توی این فکر بود، شیرین چه غذایی دوست داره تا امشب برایش درست کنم!»
پایان تحصیلاتش مصادف با انقلاب اسلامی و تعطیل شدن دانشگاه‌ها در کشور بود. در پی تعطیلی دانشگاه‌ها، شیرین و خانواده‌اش به بریتانیا مهاجرت کردند؛ اما پس از بازگشایی مجدد دانشگاه‌ها، او و پدرش به ایران بازگشتند. شیرین تحصیلات خود را در دانشگاه شیراز ادامه داد و با رتبه ممتاز فارغ‌التحصیل شد.
آقای دالوند نزد خانواده به بریتانیا برگشت. او از شیرین خواست حال که درسش تمام شده، به بریتانیا پیش خانواده خود برگردد ولی شیرین تلفنی به پدرش اطلاع داد که با وجود همه مشکلات و سختی‌های موجود برای بهاییان، می‌خواهد در ایران بماند. 
در هنگام دستگیری، ماموران به آنها گفتند: «ما مطمئنیم كه داريم كار درستی انجام می‌دهيم، زيرا راه را برای آمدن حضرت مهدی هموار می‌سازیم. ما بايد از شر همگی شما خلاص شويم. تنها دلیل اینکه او هنوز نیامده، وجود شما افراد نجس است.»
۹- زرین مقیمی ابیانه (۲۹ ساله)، لیسانس ادبیات انگلیسی
«من امشب از عادل‌آباد می‌آیم؛ آن‌جا که منزل رندانِ پاک‌باخته و پروانگان پر سوخته آتش محبت است؛ آن‌جا که در میان دیوارهای بلند و سنگین، روح‌های عظیم‌تر از دیوارهایش را به بند کشیده‌اند؛ آن‌جا که از تک تک سنگ‌هایش فریاد حیرت و اعجاب بلند است؛ حیرت از… قهرمانان گم‌نامی که فریاد خاموش‌شان از دیوارهای بلند سجن ظالمان گذر کرده و روزی خواب غافلان از خدا بی‌خبر را خواهد آشفت و جهان را بیدار خواهد کرد...دلم می‌خواست از دیوارها بپرسم که چه دیده‌اید؟...برایم از ترانه‌های ایثار، برایم از تپش آخرین لحظات قلب پاک یک عاشق بگویید هنگامی‌ که به سوی میدان‌گاه رهسپار است. به من بگویید که آن‌جا چه گفته‌اند زمانی که به مشهد فدا شتافتند. با من از زمزمه‌های دلکش مناجاتی بگویید که در سحرگاه از لابه‌لای میله‌ها به گوش می‌رسد و قطره اشکی که آرام آرام بر گونه‌ها می‌چکد.»
این بخشی از نوشته «زرین مقیمی ابیانه» پس از ملاقات با یک زندانی عقیدتی در زندان عادل‌آباد شیراز است. مدتی بعد او خودش هم دستگیر و پس از هشت ماه، به اتهام پیروی از آیین بهایی اعدام شد.
زرین دارایی نداشت، فقط مقدار کمی پول در بانک پس‌انداز کرده بود که بعد از اعدام از سوی دادگاه انقلاب ضبط شد. مدتی بعد منزل مسکونی خانواده مقیمی را هم مصادره و مادرش را از آن بیرون کردند.
۱۰- مهشید نیرومند (۲۸ ساله)، فارغ‌التحصیل فیزیک
مهشید دختری آرام و کم‌رو ولی بسیار باهوش و با استعداد بود. وی پس از گرفتن دیپلم، در امتحان کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته فیزیک «دانشگاه پهلوی» شیراز پذیرفته شد. او در سال ۱۳۵۸ تحصیلاتش را در مقطع لیسانس به پایان رساند اما دانشگاه شروع به اشکال‌تراشی کرد و به این بهانه که به دانشگاه بدهی دارد، از دادن مدرک به مهشید خودداری کرد. این اقدام دانشگاه در حالی انجام شد که کلیه هم‌دوره‌ای‌های او مدارک خود را دریافت کرده بودند، بدون این‌ که دچار این مشکل شوند. زیرا پیش از انقلاب، دانشگاه این کمک‌ها را به طور رایگان در اختیار دانشجویان می‌گذاشت و بدهی دانشجو محسوب نمی‌شد.
 مهشید کلیه هزینه‌های درخواستی دانشگاه را پرداخت ولی دانشگاه باز هم از دادن مدرک امتناع کرد. او بارها به وزارت فرهنگ و آموزش عالی و سازمان سنجش رفت ولی هیچ‌کس به او پاسخ قانونی و روشنی نداد، فقط به طور شفاهی گفتند که چون بهایی است، دانشگاه از دادن مدرک لیسانس به فرد بهایی معذور است. 
پس از فارغ‌التحصیلی، مهشید برای تامین هزینه زندگی، مشغول تدریس خصوصی درس‌هایی مانند فیزیک و شیمی شد. نداشتن مدرک کاغذی لیسانس و اعتقاد به دین بهایی، دو مانع بزرگ برای استخدام او در شرکت یا محل‌های مشابه بودند. 
مهشید و ۹ زن بهایی دیگر در حال رفتن به سلول‌هایشان توسط مدیر زندان، «مجید تراب‌پور»، از زندانیان دیگر جدا و برای اعدام به میدان چوگان برده شدند. پس از اعدام، اجساد این ۱۰ زن بهایی به خانواده‌هایشان تحویل داده نشد و توسط ماموران در قطعه زمینی در گورستان مصادره شده بهاییان شیراز دفن شد. از این ۱۰ زن بهایی چون به طور ناگهانی و بدون اطلاع خانواده‌هایشان اعدام شدند، هیچ دست‌خط یا وصیت‌نامه‌‌ای موجود نیست.
غروب ۲۶خرداد۱۳۶۲، شش زندانی بهایی، از جوان ۳۴ ساله تا پیرمرد ۶۶ ساله، برای اعدام به سوی میدان «چوگان» شیراز برده شدند. اینان، شش تن از ۲۲ شهروند بهایی بودند که «دادگاه انقلاب شیراز» حکم اعدام آن‌ها را قبل از محاکمه، صادر و اعلام کرده بود.
دو روز قبل، حاکم شرع آن‌ها را که سخت شکنجه شده بودند، احضار و برای آخرین بار پیشنهادش را تکرار کرده بود: «اسلام یا اعدام؟» آن شش تن حاضر نشدند پا روی عقیده‌ خویش بگذارند و در برابر چشمان یکدیگر به دار آویخته شدند.
یکی از آنان، دکتر «بهرام افنان» بود که دو روز به تولد ۵۰ سالگی‌اش اعدام شد.
 بهرام افنان، پزشک متخصص قلب و عروق و معاون بیمارستان شفا شیراز بود. وی در یک خانواده بهایی در شیراز متولد شد. پدرش، «سید مهدی افنان» از خاندان «سید باب»، بنیان‌گذار بابیه در ایران بود.

دهه چهل خورشیدی، ایران به شدت با کمبود پزشک مواجه بود. بخش عمده‌ای از خدمات درمانی و پزشکی کشور به خصوص در شهرستان‌ها بر عهده پزشکانی از کشورهای «بنگلادش»، «فیلیپین»، «هند» و «پاکستان» بود. برای بهرام مهم بود تا به هم‌وطنانش خدمت کند. او به‌رغم امکان کار و زندگی در ایالات متحده، به ایران بازگشت.

دکتر بهرام افنان، به دلیل نسبتش با «سید علی‌محمد باب» بیش از زندانیان دیگر تحت آزار و اذیت‌های جسمی و روحی قرار گرفت. آنها بر این گمان بودند که اگر بهرام افنان زیر شکنجه بشکند و در روزنامه، اسلام آوردن خود را اعلام کند، بهاییان دیگر هم به پیروی از او مسلمان می‌شوند.

دکتر افنان یک‌ماه و نیم ممنوع ملاقات بود و در انفرادی نگه داشته شد. پاسداران در هر جلسه بازجویی، پس از مشت و لگد و فحش و توهین، او را با کابل‌های برق ضخیم به مدت طولانی شلاق می‌زدند. از هم‌سلولی‌هایش نقل شده که وضع زخم‌ها و پارگی‌های محل کابل‌ها چنان عمیق بود که تنفس را برای او در سلول مشکل می‌ساخت.
پاسداران بارها پس از زدن شلاق، روی پشت و بدن خونین و شرحه شرحه شده دکتر افنان، گونی‌های خیس آلوده به پهن اسب را می‌انداختند تا سوزش زخم‌ها بیشتر شود.

دکتر بهرام افنان، تا پیش از زندان در صحت و سلامت کامل به سر می‌برد و هیچ ناراحتی و مشکل قلبی نداشت اما شدت فشارهای وارده در زندان موجب شد او دو بار زیر شکنجه دچار سکته قلبی شود. 

 درست در زمانی که فشار و شکنجه‌ها بر دکتر بهرام افنان برای تغییر عقیده رو به افزایش بود، بیمارانش در انتظار بازگشت او بودند. هر روز تعدادی از اینان که اکثرا بیماران قلبی بودند به مطب و منزل او مراجعه می‌کردند. شماری بین دوره معالجه بودند و نمی‌توانستند پزشک خود را تغییر دهند. شماری از بیماران قدیم و جدید او با نوشتن نامه یا صحبت با مسئولین، سعی در آزاد کردن او نمودند.

پس از اعدام دکتر افنان، همه حساب‌های بانکی او و همسرش را ضبط کردند. پاسداران به منزل دکتر افنان هجوم بردند و همه اموال و دارایی‌های منقول و غیر منقولش از قبیل وسایل منزل و اتومبیل را ضبط و منزل را هم پلمب کردند. ماموران، همسر دکتر افنان را با همان لباس تنش و یک ساک، بدون داشتن اندکی پول حتی برای گرفتن تاکسی به همراه سه طفل دو سال و نیم، شش و هفت ساله، از منزل خود بیرون کردند. 
کورش حق‌بین (۳۴ ساله)٬  تکنسین رادیو و تلویزیون و مساعد عضو هیئت معاونت و نیز عضو محفل روحانی بهائیان مرودشت
یکی از هم بندی‌های او تعریف می‌کند، یک روز در هواخوری او را می‌بیند که چشم‌هایش از شدت گریه سرخ و متورم شده است از او علت را جویا می‌شود، کورش در جواب می‌گوید، من با خودم مشکل پیدا کرده‌ام. فکر می‌کنم اگر در حین شهادت همسر و فرزندان مرا بیاورند آیا می‌توانم تحمل و استقامت داشته باشم یا نه، من می‌ترسم، از این امتحان می‌ترسم، چه کنم ؟ ولی او توانست این امتحان را با سربلندی به پایان برساند.
جمشید سیاوشی (۳۹ ساله) همسر طاهره ارجمندی٬ یکی از ده زن بهایی اعدام شده در روز ۲۸ خرداد ۱۳۶۲
از آنجائیکه جمشید سیاوشی به عنوان صندوقدار محفل روحانی بهائیان شیراز به فهرست اسامی و اطلاعات مالی بهائیان شیراز دسترسی داشت آنقدر برای اقرار شکنجه شده بود که اقدام به خودکشی کرد. 
در اعتراض به شکنجه‌ها به جمشید سیاوشی گفته شده بود با تو با «عدل اسلامی» برخورد می‌شود. او از بازجوییان و شکنجه‌گران خود خواسته بود با او با «فضل اسلامی» برخورد کنند. 
بنابر گزارشات همسر و خانواده‌اش بسیار لاغر شده بود و نمی‌توانست روی پای خود بایستد. زخمهای شکنجه روی پا و ستون فقراتش چرک کرده بود. علاوه بر کتک و شلاق٬ از خواب و خوراک نیز محروم بود و به خانواده‌اش گفته بود که شبها مسوولان او را به اطراف شهر برده تا منزل بهائیان دیگر را نشان دهد.
بهرام یلدائی، استادیاراقتصاد دانشگاه شیراز و حسابدار بیمارستان زینبیه ونیز عضو لجنه تعلیم و تربیت بهائیان در شیراز بود.

بهرام یلدائی در غروب روز ١ آبان ١۳۶١ در حدود ده دقیفه بعد از اتمام جلسه لجنه ای بهائی که او در آن عضو بود، دستگیر شد.  بعد از مراحل اولیه بازجوئی مسئولین او را در سلول انفرادی با دو جوان دیگر حبس کردند. کمی جا و غذا و امکانات و تعزیر (شلاق) ۷۰ روز ادامه داشت تا زمانیکه متهم به زندان عادل آباد منتقل شد. وی تا روزاعدام در آنجا زندانی بود. در طی طول مدت زندانی مسئولین بهرام یلدائی را یکبار با مادر زندادیش نصرت یلدائی روبرو کردند و مادرش را تهدید کردند که بهرام را شکنجه خواهند کرد.
بهرام را دو روز پیش از مادرش به دار آویختند.
در کتاب «جنود ملکوت»، سرگذشت تعدادی از بهاییان اعدام شده در شیراز نوشته شده است: «خانم یلدائی گفتند که بهرام به من گفت مامان! دلم می‌خواهد اگر مرا مقابل شما تكه تكه هم بكنند، پای‌تان نلرزد و مقاوم‌تر بشوید. من هم در جواب گفتم مطمئن باش، اگر مرا هم اعدام کردند، پسرم، ناراحت نشوید.»
عبدالحسین آزادی در روز ٨ آذر ۱۳۶۱ دستگیر و در بازداشتگاه سپاه زندانی شد. در زندان او را چنان شکنجه کرده بودند که شکم و شش‌های او خونریزی داخلی کرد.
عنایت الله اشراقی، کارمند بازنشسته شرکت ملی نفت ایران و عضولجنه اصلاح و ازدواج و محفل روحانی بهائیان شیراز بود. در سن ۶۲ سالگی به همراه پنج زندانی بهایی دیگر در میدان چوگان شیراز به دار آویخته شد. دو روز بعد همسر (عزت جانمی) و دخترش (رویا اشراقی) را به دار آویختند.
اعدام اعضای سومین محفل ملی بهاییان ایران 
محفل تهران-  شکنجه و کشتار٬ اخراج و مصادره اموال بهاییان در سکوت حمایت کننده انقلابیون و روشنفکران
محفل دوم- محفلی که تیرباران شد
اعدام پیرمرد ۹۰-۸۵ ساله‌ای که تهدید بزرگی برای آل عالم بوده!!!
شکنجه و کشتار٬ تاراج و زورگویی٬ آیین و روش مسلمانان از آغاز تا به امروز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر