۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

۱۳ سال گذشت... به یاد فرزاد کمانگر

در سحرگاه روز یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ٬۱۳۸۹ با صدای اذان صبح [ناقوس مرگ] تلفن‌ها را قطع می‌کنند و پنج زندانی سیاسی کُرد: فرزاد کمانگر٬ علی حیدریان، فرهاد وکیلی، شیرین علم‌هولی و مهدی اسلامیان را به سلول انفرادی می‌برند...
پس از گذشت ۱۳ سال کماکان مدفن اعدام شدگان ۱۹ اردیبهشت مشخص نیست...
«قبرشان را نشان‌تان دهیم می‌شود محل برپایی تجمع»
فرزاد کمانگر (۱۳۵۴ – ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹) معلم کُرد ایرانی بود. فرزاد با پیوستن به مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، که در دفاع از حقوق بشر و رفع تبعیضات دینی، قومی، و جنسیتی فعالیت می‌کنند، راه مبارزات مدنی عاری از خشونت را برگزیده بود.
غروب ها دلم می‌گیرد. نوعی بی‌قراری به سراغم می‌آید...
به یاد می‌آورم که من زندانی شماره ۱۳۵۴۹۰۶۴۸ هستم. اعداد نماد و رمز شده اند، ۳۵۰، ۲۰۹، ۲۴۰، ۲ الف…
غروب‌ها با خودم فکر می‌کنم که کلمات برایم چه معنایی پیدا کرده‌اند، تروریست محارب، خرابکار، آشوبگر، اغتشاشگر، امنیتی و منافق کلماتی آشنا شده‌اند. حاجی، کارشناس، قاضی و عدالت برایم چه معنای جداگانه ای پیدا کرده اند.
غروب‌ها به دلم می‌گویم که من یکی از ده‌ها زندانی سیاسی اوین شده‌ام، یکی از هزاران از آنها که آمدند و رفتند و آنها که آمدند و نرفتند.

به خود میگویم چه روزگار غریبی شده گاهی باید از خبرهایی خوشحال شوم که اصلا جای خوشحالی ندارد... .
از شنیدن خبر شکستن حکم اعدام حامد که به ۱۰ سال تبدیل شده اشک خوشحالی می‌ریزم ولی با به یادآوردن جسم رنجور و سن کمش به فکر فرو می‌روم که یک انسان چند سال عمر می‌کند که ۱۰ سال در زندان بماند و اینبار غصه، مرا می‌خورد.

غروب‌ها با خودم فکر می‌کنم که...
آرام به اطراف نگاه می‌اندازم تا مبادا کسی یا دوربینی فکرم را بخواند و... به گوش کسی که نباید برسد، برساند.
راستی که چه روزگار غریبی شده نازنین
فرزاد کمانگر
زندان اوین – ۲۹ دیماه ۱۳۸۸
برای او که یک ملت بود/ مجيد توکلي براي فرزاد: برادر بزرگم را کشتند، برادر و معلم من
…و برادر بزرگم را کشتند. برادری کرد که او را عاشقانه دوست داشتم. برادر و معلم من. معلمی برای مقاومت و معلمی برای همه‌ی فرزندان ایران. آن روزها که الفبای ایستادگی در مقابل بدترین شکنجه‌ها و پرونده‌سازی‌ها را از او آموختم؛ آموختم که ایمان و اعتقاد انسان در برابر این مشکلات ارزشمندترین داشته است؛ آموختم می‌توان بارها در اتاق بازجویی و سلول های تنگ انفرادی جان را تسلیم کرد و عقیده را پاس داشت. او معلم من بود. معلمی که آموخت می‌توان همیشه لبخند زد و به همه‌ی انسان‌ها – فارغ از هر اختلاف و تفاوتی- انسانی نگریست.

حال او رفته است در حالی که حاضر نبود خداحافظی کند و می‌گفت فردا می‌بینمت. نگذاشت ببوسمش و در آغوشش بگیرم و گفت فردا می‌بینمت. می‌دانم گام‌های استوارش را با گام‌های استوار دوستانش برداشته و به میدانگاه نزدیک شده. او بارها قول داده بود که نگذارد قوم پر کینه‌ی استبداد چهارپایه را از زیر پایش بکشند. او قول داده بود که خودش چهارپایه را خواهد زد. او نمی‌گذاشت دستان پلید استبداد جان او را بگیرد و من می‌دانم او به قولش عمل کرده است. من می دانم به مرگ هم لبخند زده است؛ لبخندی که فریاد برآورده اسطوره‌ای از میان ما رفته تا جاویدان شود.
غزلی از زنده‌یاد سیمین بهبهانی در اعتراض به اعدام پنج زندانی سياسی. برای پنج ستاره‌ای که خاموش شدند. برای فرزاد کمانگر و یارانش.

بگو چگونه بنویسم یکی نه، پنج تن بودند
نه پنج، بلکه پنجاهان به‌خاطرات من بودند
بگو چگونه بنویسم که دار از درخت آمد
درخت آن درختانی که خود تبرشکن بودند

بگو چگونه بنویسم که چوب دارها روزی
فشرده پای آزادی به‌فرق هر چمن بودند
نسیم در درختستان به شاخه‌ها چو می‌پیوست
پیام‌هاش دست افشان به‌سوی مرد و زن بودند

کنون سری به‌هر داری شکسته گردنی دارد
که روز و روزگارانی یلان تهمتن بودند
چه پای در هوا مانده چه لال و بی‌صدا مانده
معطل اند این سرها که دفتری سخن بودند

مگر ببارد از ابری بر این جنازه‌ها اشکی
که مادران جدا مانده ز پاره‌های تن بودند
ز داوران بی‌ایمان چه جای شکوه‌ام کاینان
نه خصم ظلم و ظلمت ها که خصم ذوالمنن بودند
مادر ماموستا فرزاد کمانگر: فرزاد را بهار از دست من گرفتند اما هر سال بهار دوباره بین مردم می‌آید
دایه سلطنه: من مادر شهید فرزاد هستم. سلام بر مزار تمام شهیدان. سلام بر خانواده شهیدان. سلام بر بلندای کوهستان. شهید نمی‌میرد. شهید نامش بلند است. شهید هر جا که باشد نامش هست. فرزاد نرفته است، علی نرفته است آنها همیشه هستند، فرزاد را بهار از دست من گرفتند، اما هر سال بهار دوباره بین مردم می‌آید، فرزاد در سینه و قلب مردم جا دارد، آن مردم هم باید در مقابل ستم بایستند و حق شهیدان را بگیرند، من مادر فرزادم، مادر علی‌ام، مادر فرهادم، مادر تمام شهیدانم، این روز پیروز باشد بر همه آنها، بر تمام مبارزان و شهیدان، فرزاد نرفته، هست، شیرین نرفته، هست، علی هم نرفته و هست، هیچ کدام از شهیدان نمی‌روند، شهیدان گل‌های سرخ دشت و کوهستانند، گل‌های سرخی را که می‌بینند، شهیدانند، ماموستا (معلم) را بهار از من گرفتند، بهار دوباره می‌آید ماموستا در مدرسه به بچه‌ها درس می‌داد، روزی باید آن بچه‌ها بشوند ماموستا ، برای من، بشوند فرزاد کمانگر، طوری به آنها درس داده است که راه خودشان را پیدا می‌کنند، ماموستا برای آینده خود زحمت کشید، سربلندی برای خودش به جای گذاشت، همچنین برای دوستان و دانش آموزانش، من منتظرم آن بچه‌ها جای ماموستا را برای من بگیرند، ملت هیچ وقت فراموش نکنند که فرزاد در راه آزادی رفت، علی در راه آزادی رفته است، شیرین هم همین طور، تمام شهیدان من مادر شهید چیا هستم، من مادر تمام مبارزان هستم، سلام بر تمام شهیدان سلام بر تمام خانواده شهیدان، به مادر شهیدان تبریک می‌گویم، درخواستم از آنها این است، فراموش نکنند شهید داده‌اند، به خون شهیدان پایبند باشد، و راه آنها را ادامه بدهند…
فرزاد کمانگر خود در مورد دستگیری و بازداشتش در تهران می‌نویسد «در مرداد ۱۳۸۵ برای پيگيری مسئله درمان بيماری برادرم كه از فعالين سياسی كردستان می‌باشد به تهران آمدم و دستگير شدم. در همان روز به مكان نامعلومی انتقال داده شدم. زیرزمینی بدون هواكش ، تنگ و تاريک بردند ، سلولها خالی بود نه زيرانداز نه پتو و نه هيچ شی دیگری آنجا نبود . آنجا بسيار تاريک بود مرا به اتاق دیگری بردند. هنگامی كه مشخصات مرا می‌نوشتند از قوميتم می‌پرسیدند تا می‌گفتم «كرد» هستم بوسيله شلاق شلنگ مانندی تمام بدنم را شلاق می‌زدند. به خاطر مذهب نيز مورد فحاشی، توهين و كتک كاری قرارمی‌دادند ... دست هايم را می‌بستند و روی صندلی می‌نشاندند و به جاهای حساس بدنم... فشار وارد می‌کردند و لباسهایم را از تنم به طور کامل خارج می‌کردند و با تهديد به تجاوز جنسی با چوب و باتوم آزارم می‌دادند.»
چوبِ معلم کاری از توماج صالحی٬ تقدیم به معلمان
 بنیاد عبدالرحمن برومند- یک سرگذشت٬ فرزاد کمانگر
ما همه مردمانیم/ نامه ای از فرزاد کمانگر
نامه‌ای از فرزاد کمانگر: من يک معلم می‌مانم و تو يک زندانبان
کانال ویدیویی فرزاد کمانگر 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر