۱۴۰۴ آذر ۵, چهارشنبه

به یاد دکتر غلامحسین ساعدی

فعال و زندانی سیاسی، نمایشنامه‌نویس، نویسنده و شاعر نامدار ایرانی
رضا پهلوی دزد و مفت‌خور و خائن: زندانیان سیاسی در زمان پدرم افرادی مانند علی خامنه‌ای بودند.
بخشی از گفت‌وگو با شعبان‌علی صابری پسرخوانده غلامحسین ساعدی
ساعدی چقدر توی زندان ماند؟
یک سال یا یک سال و نیم توی زندان بودند. می‌رفتیم به عموی غلامحسین، که توی ساواک بود، می‌گفتیم: خب، تو که عمویش هستی می‌شود از طریق تو کمک کنیم و خبری بگیریم. عموشان که یک روز خانه دکتر ساعدی آمده بود، گفت: شما به این خدمت‌کاری که دارید اینقدر مطمئن نباشید، این ممکن است ساواکی باشد، ممکن است جاسوس باشد، شما این را حساب نکنید که مثلا مثل بچه خودتان است. پدر و مادر ساعدی گفتند: شما خیال‌تان راحت باشد، ما بهش می‌رسیم؛ نگو که برعکس بهش جواب می‌دادند. (با خنده.) بعد از مدتی به ما گفتند زندان اوین، بیایید ملاقاتش. اوین نه، قزل‌قلعه. اولین‌بار آنجا من را بردند دیدنش. من و دکتر اکبر و خواهرش با پدر و مادرش بودیم. رفتیم آنجا، ولی من را راه ندادند بروم تو. گفتند اگر از فامیل درجه‌یک باشید، می‌توانید بروید تو وگرنه نمی‌شود. ما هم رفتیم گوشه دیوار نشسته بودیم. غلامحسین گفته بود حالا که شما این را راه ندادید تو، من هم اصلا نمی‌خواهم کسی را ببینم. بعد از چند دقیقه، صدایم کردند که «صابری» بیاید. 
من که رفتم پدر مادرش ملاقات کرده بودند. من رفتم بغلش کنم در گوشم یواشکی گفت: فشارم نده! بدنم همه جاش زخمیه. یک دست کت‌وشلوار بهش پوشانده بودند و یک پیراهن نخی هم تنش بود. گفت: فشارم نده، یواش روبوسی کنیم. ما هم یواش روبوسی کردیم و برگشتیم. بعد منتقلش کردند زندان اوین.
 زندان اوین که می‌رفتیم، هر هفته دو برابر قبل، برایش کتاب می‌بردیم. زندانبان می‌گفت تو همه این کتاب‌ها را مگر می‌خوانی که هر هفته باز برایت این‌همه کتاب می‌آورند. ساعدی گفت: خب، مساله‌ای نیست، تو حالا هر کدام را می‌خواهی باز کن، برایت توضیح بدهم. ظهور سقوط را باز می‌کند می‌گوید: صفحه فلان را برایم توضیح بده. توضیح که می‌دهد، زندانبان دهنش باز می‌ماند. (با خنده.) یک روز هم تاریخ طبری را بردیم خواند و بعد که دوباره رفتیم، زندانبان گفت: نه، من باز شک دارم یکی بتواند یک هفته‌ای این را تمام کند. گفت: مساله‌ای نیست شما هر صفحه را می‌گویید من توضیح بدهم. هر صفحه‌ای را باز می‌کرد می‌گفت فلان جا را توضیح بده، توضیح می‌داد. این زندانبان هم از دکتر غلامحسین خیلی خوشش آمده بود. وقتی می‌رفتیم ملاقات چند جعبه برایش شیرینی می‌بردیم؛ غلامحسین می‌گفت: شب‌ها که تنها هستم، ـ طرف‌های اوین هم موش زیاد دارد ـ شیرینی‌ها را خُرد می‌کنم می‌ریزم جلو موش‌ها بخورند (با خنده.)
مدتی گذشت. از زندان که آزاد شد، آمد. حمام بود که من رفتم پاهاش را دیدم: کلا این ناخن‌های انگشت‌هاش را کشیده بودند. واقعا من نمی‌دانم چه حکومتی بود که مردم را اینجوری زجر می‌داد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر