۱۴۰۳ مهر ۱۰, سه‌شنبه

نهم مهرماه٬ مشق امروز: تنبیه بدنی

در ماده ۷۷ آئین نامه اجرایی مدارس در خصوص تنبیه بدنی آمده است: «اعمال هرگونه تنبیه از قبیل اهانت، تنبیه بدنی و تعیین تکالیف درسی جهت تنبیه ممنوع است.»
در ماده ۸۲ همین آئین‌نامه مدیر مدرسه را موظف به اطلاع رسانی ممنوعیت تنبیه بدنی به همکاران کرده است و بیان می‌کند که در صورت تخلف معلمان از این تکلیف گزارش آن را به اداره آموزش وپرورش ارائه کنند.
همچنین مستند به بندهای ۱ تا ۴ ماده ۸ قانون رسیدگی به تخلفات اداری، اعمال کننده تنبیهات مذکور متخلف است و پس از معرفی به هیئت‌های رسیدگی به تخلفات اداری و بررسی پرونده توسط هیئت‌ها، متناسب با اعمال و رفتار وی حکم صادر می‌شود.

به گفته منابع حال وش: «تعدادی از دانش‌آموزان دبستانی در حیاط مدرسه در حال بازی و ریختن آب روی همدیگر بودند که یکی از آنها بصورت اشتباهی آب روی مدیر دبستان پرت میکند و مدیر با کمربند و مشت و لگد آنها را مورد ضرب و شتم قرار میدهد که یکی از دانش آموزان بیهوش و با تماس معلمان با اورژانس ۱۱۵ به مرکز درمانی منتقل میشود.»
علاوه بر مجازات فوق، که مجازات اداری محسوب می‌شود، طبق ماده ۶۰۸ کتاب پنجم قانون مجازات اسلامی اهانت و هتک حیثیت و… افراد، مجازات کیفری نیز خواهد داشت. برابر ماده واحده استفساریه ماده مذکور منظور از توهین را به کار بردن الفاظی می‌داند که موجب تخفیف و تحقیر طرف مقابل شود.

به گزارش حال وش/ روز شنبه ١ اردیبهشت ماه ١۴٠٣، یکی از معلمان مدیر دبیرستان شبانه روزی خدیجه کبری دلگان با دستور مدیر مدرسه، شلوار چند تن از دانش آموزان دختر بلوچ، کلاس دوازدهم را در مقابل دیگر همکلاسی‌ها بدلیل تنگ بودن بوسیله قیچی پاره کرده و دانش آموزان را مورد هتک حرمت قرار داد.
همچنین اگر تنبیه بدنی موجب کبودی و شکستگی و هر گونه صدمه به دانش آموز شود، طبق ماده ۴۸۸ قانون مجازات اسلامی، موجب تعلق دیه نیز می‌شود.
و با یادی از حسین شنبه‌زاده‌ی عزیز و با امید و آرزوی آزادی تمامی زندانیان...
غیر از مرگِ بابام تقریباً هیچ‌چیز نمی‌تونه واقعاً ازم اشک دربیاره؛ ولی امشب به‌یادِ دورانِ ابتدایی بغض کردم جدی.
شهرستانِ کوچیکي بودیم. ایام بعد از جنگ و همه فقیر؛ فقیر در حد نیازای اولیۀ هرمِ مازلو: غذا و سلامت و فلان. من تازه بابام کارمند رده‌بالای شهر بود و توشون بورژوا بودم؛

ولی همین بابای من هم نمی‌تونست فراتر از حدِ نیازای اولیه برامون خرج کنه. اسباب‌بازی و سفرای تفریحیِ خارج از استان و غیره برامون کیمیا بود. فقط خورد و خوراکمون به‌راه بود و مشکلي برای خرج‌ومخارجِ دارو دکتر نداشتیم و ماشینِ اداره هم زیرِ پاش بود.

ولی خیلي از بچه‌ها شپش داشتن، لباسِ درست نداشتن، یه قرون پول تو جیبشون نبود، دفترِ سالِ قبلِ خواهر برادرای پرتعدادشون رو پاک و استفاده می‌کردن، هرگز نمی‌تونستن با خودشون تغذیه بیارن، لباسشون در حدِ نداشتنِ زیپ و دکمه کهنه بود، با کوپن زنده بودن...

حالا تو همچی محیطي، معلما عوضِ همدلی با بچه‌های بدبختِ فلک‌زده، نهایتِ همّ‌وغمشون شکنجۀ یه مشت بچۀ شیش تا ده دوازده ساله بود.
از مشقای سنگین بگذریم و تنبیه‌های سنگین رو هم تو توئیتای بعدی باز می‌کنم؛ ولی یه نمونه‌ش این‌که هر نوع بازی و خوشگذرونی‌اي تو زنگ‌تفریح قدغن بود.

بچه‌ها به‌صورتِ قاچاقی و حتی‌الإمکان دور از چشمِ ناظمِ حرومزاده‌مون، آقای غلامی، با ته‌موندۀ گچ رو زمین مربع می‌کشیدن و با سنگریزه‌های حیاط، چیزي بازی می‌کردن که بهش می‌گفتیم دوز. یه بار داشتم بازی می‌کردم و دید. هفت سالم بود. کلاسِ دومِ ابتدایی. هرگز یادم نمی‌ره:

من و دو تا از بازیکنا رو مجبور کرد بعد از این‌که زنگ خورد، «کلاغ‌پر» بریم. بچۀ هفت‌ساله. تا اوایلِ دبیرستان تو کلاس از همه ریزتر بودم. موقعِ هفت سالگی که دیگه نخود بودم. حیاط برام تموم‌نشدنی بود. دستا پشتِ سر، هی بپر و هی بپر. تموم نمی‌شد. سعی می‌کردم مرد باشم، گریه‌م نگیره.

به وسطِ حیاط که رسیدم زانوهای ریزم بی‌طاقت شد. واقعاً نمی‌تونستم. درد داشت فلجم می‌کرد. گریه‌م گرفت. ناظم گوشمو گرفت بلندم کرد گفت برو سرِ کلاس. به همبازیم که بلند شد لگد زد و گفت تو نه توله‌سگ.
زنگي و ساعتي نبود که صدای ناله و فریاد از کلاسي بلند نشه...

از همه وحشی‌تر، آقای «وزیری» معلمِ کلاسِ پنجم بود. سرِ سیاهِ زمستونِ ولایتِ تخمیِ کویری‌مون بچه‌ها رو مجبور می‌کرد برن دستشونو با آبِ یخ بشورن و فوراً برگردن، که ترکه‌های انار بهتر اثر کنه و بیشتر درد داشته‌باشه. بچه‌ها - طبعاً بدونِ اعتراض - همیشه مشغولِ دویدن بودن.

برادرم که کلاسِ پنجم بود همیشه با دستای کبود برمی‌گشت. می‌گفت معلممون گاهي اولِ کلاس، همین‌طور بی‌دلیل یه ترکه به همه می‌زنه بعدش درس می‌ده. روایتي که باورش برای بچه‌های الآن تقریباً محاله.
مامانم رفته‌بود اعتراض. هنوز که هنوزه یادشه که معلمه دستاشو جلوی صورتِ خودش مشت کرده‌بود

و گفته‌بود «بچه رو باید بزنی»، و تک‌تکِ صامتای «بزنی» رو با تشدیدِ شدید گفته‌بود و چشاش برق زده‌بود.
اعتراض به اداره برای «کتک»، شوخیِ بسیار بی‌مزه‌اي بود. تا وقتي بچه بیمارستانی نشده‌بود معلم جواب پس نمی‌داد؛ و خوب حواسشون بود که بچه زجرکش بشه، ولی بیمارستان نره.

گاهی قضیه تبدیل به کمدیی بسیار تلخی می‌شد. وقتی رفتم اولِ راهنمایی داداشم گفت حواست باشه یه معلم دارین به‌نامِ آقای خدادادی؛ معلمِ دینی؛ دیوانه‌ست؛ با کمترین بهانه‌ای به‌شدت کتک می‌زنه و بعدش عذرخواهی می‌کنه. حواسم بود که سوتی ندم. مدرسۀ حکیم‌نظامیی باغ‌زهرای بوشهر.

وقتی واردِ کلاس شد یه نفر رو سوا کرد که «چرا موقعِ برپا خندیدی؟» و تا می‌خورد کتکش زد. گفتم بچه مُرد. بعد از کتکِ شدید گفت وایسا گوشۀ کلاس. بعد از چند دقیقه دست گذاشت رو دوشش و، همون جفنگِ «چوبِ معلم گُله...»، بعدش گفت بشین. اون‌وقت ازش پرسید «سالِ قبل کجا بودی؟»

و نمایشِ کمدیِ تلخ تازه شروع شد. پسره گفت «آقا اجازه همین‌جا؛ اون‌یکی شیفت.» معلم گفت یعنی مردود شدی؟ پسره گفت آره. کشیدش بیرون و باز... و باز هم آخرِ زنگ ازش عذرخواهی کرد!
و به خاکِ پدرم قسم یه کلمه‌ش دروغ نبود. عینِ چیزي که دیدم.
متأسفانه دو هفته بعد از سالِ تحصیلی بابام مرد؛

و خوشبختانه بلافاصله بعد از مرگِ بابام شهر و مدرسه‌مون رو عوض کردیم و دیگه اون روانی رو ندیدم.
یه بار برام مفصلاً خاطراتِ روانی‌بازیای معلماتونو نوشتید و قول دادم کتابش کنم و سرِ قولم هستم؛ و اگه بخوام روانی‌بازیای دیگۀ معلمامونو بگم «مثنوی هفتاد من کاغذ شود»؛ اما به سبکِ آخوندا

گریزی می‌زنم به صحرای کربلای یکی از تلخ‌ترین چیزایی که شنیده‌م. از رفیقی به‌اسمِ م.د که الآن دو سه سالیه ازش خبر نداشتم.
می‌گفت به‌شدت فقیر بودیم، مامانم دفترِ سالِ قبلِ خواهرم رو پاک کرد بهم داد؛ معلمم به‌خاطرِ لکه‌دار بودنش کتکم زد. به مامانم نگفتم. مامانم حمومم داد؛

پوستِ تنم بسیار سفید بود (وقتي هم که من باهاش رفیق بودم همچنان به‌شدت سفید بود) و مامانم جای شلنگ رو روی کمرم دید که کاملاً کبود شده‌بود. علت رو ازم پرسید. گفتم. فرداش رفت مدرسه اعتراض. مدیر، معلم رو خواست و بهش تذکر و اخطار داد، و جهنم برام شروع شد. تا آخرِ اون سال،

معلم باهام قهر بود و احساسِ گناهِ شدید روحم رو خورد. مشقم رو نمی‌دید، بهم محل نمی‌ذاشت، درس می‌خوندم که نمره‌م خوب شه، که آشتی کنه... سؤال که می‌پرسید دست بلند می‌کردم می‌گفتم آقا ما بگیم؟ می‌گفت تو خفه شو.
معلمای عزیز! چون شمعي می‌سوختید و آتیشتون پدر ما رو درآورد. نمی‌بخشیمتون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر