۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

غلامعلی پورعطایی نوازنده «نوایی نوایی» جاودانه شد

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
از تارنمای استاد غلامعلی پورعطایی
غلامعلی پورعطایی دوران كودكی را در سایه‌ی توجه و تربیت مادر و پدری هنردوست و در محیطی هنری طی می‌نماید، سرا و منزل پدر او در هر هفته شاهد گردآمدن هنرمندان خطه‌ی جام، زورآباد، باخرز، و… بود و طبعاً در این محیط فرهنگی هنریست كه استعداد ذاتی و كودكانه پورعطایی نوباوه به سرعت شكل گرفته و به مرحله كمال و بالندگی می‌رسد. چرا كه او به شاخه‌ای تنومند و درختی پربار از میراث كهنسال موسیقی اصیل ایرانی تعلق دارد كه از اوان كودكی ساز دوتار، سرنا (نای شادی و سرور)، دهل و سرآوازهای به یادماندنی و مقام‌های كوچه باغی، سرحدی، جمشیدی، و حركات موزون آیینی سنتی به دفعات و در روزهای گوناگون از سال و به مناسبت‌های ملی، مذهبی اجرا گردیده است و او خود به تدریج و به نوعی ذهن و اندیشه‌ایش همواره در پی آن است كه در خوانندگی و دو تار نوازی سهمی و بخشی در خور و شایسته داشته باشد.
خاندان پورعطایی در محمودآباد جام از خاندانهای محترم، اصیل و نژاده‌ای به شمار می‌ایند كه همواره در خدمت محرومان و یاور در راه ماندگان و محتاجان‌اند. اجدادش از ساكنان خراسان بزرگ‌اند و هریك پاسدار بخشی از این سرزمین اهورایی، كه خراسان بزرگش می‌خواندند، حدود ۲۰۰ سال قبل از مناطق مرو، بلخ و بخارا و … به خطه تربت‌جام عزیمت كرده و در حاشیه رودخانه جام‌رود و بخش محمودآباد ساكن گشتند. تا آنجا كه پورعطایی به یاد می‌آورد اجدادش به نام مردمان موری (مروی) برخاسته از خطه تاریخی مرو شهره بوده‌اند و با اسامی تنی چند از این بزرگان هم چون، محمود یوزباشی (فرمانده یك صد نفر سرباز)، توكل، آشورقلی، نایب باباقلی، و بالاخره پدرش غلام‌حیدر كه از مردان خوش‌نام و متدین و هنردوست بوده‌اند آشنا است. اولین و دوست‌داشتنی‌ترین معلم وی در اوان كودكی (۹-۸ سالگی) مادرش بود. بانویی هنردوست به نام «لیلی» به مانند تمامی مادران مهربان و كدبانوهای خانه‌دار و باوفا و عاشق خانه و خانواده، و معلم راستین هر كودكی ….. به هرحال پورعطایی كوچك در دامن پرمهر چنین مادری مقدمات آوازی و گوشه‌های موسیقی دوتار را با لالایی‌ها و داستان‌ها و گاه حركات موزون آیینی، سنتی شبانگاهان از مادر فراگرفته و در گوش جان و زوایای ذهن وقاد و پراستعداد خود حفظ و نگهداری می‌نماید. و روز بعد آن را در جشنی یا مجلسی و احیاناً در جمع دوستان به اجرا می‌گذاشت و زمینه و خلق «تولدی دیگر» را در ذهن و ضمیر ناخودآگاه خود فراهم می‌ساخت.
پژوهشگر این مقاله در سال ۱۳۷۰ شمسی با مادر آقای پورعطایی سركار خانم لیلی توكل، درباره هنر موسیقی و آواز جام به بحث می‌نشیند كه حاصل آن به اختصار چنین است:
«دختر بچه ۱۲-۱۰ ساله‌ای بودم كه در بیشتر اوقات سال البته شبانگاهان، آنگاه كه كشتمندان صحرابارهای محمودآباد از حاشیه رودخانه جام‌رود و پس از مدت زمانی دراز تلاش و كوشش در روی زمین و نیز چرای دام‌های بیشمار، به آبادی می‌آمدند، صحن و سرای خانه ما مركزی بود فرهنگی هنری، برای خواندن كتاب‌های سعدی، حافظ، فردوسی، مولانا، و شاعران محلی و … و افسانه‌های عامیانه در قالب آثاری چون، حمزه‌نامه، رموز حمزه، امیر ارسلان، لیلی و مجنون، ورقه و گلشاه، ملك جمشید، ملك بهمن، فلك‌ناز، خرم‌زیبا، بهرام و گل‌اندام، شیرین و فرهاد و …. مردم شادمان و سرزنده و پرانرژی این بخش از میراث گرانبهای كهن بوم و بر اجدادی، قوت جسم و جان گرفته و آماده می‌شدند برای آغاز روزی دیگر و كشت و كار در زمین، این مهربان‌ترین مهربانان جهان هستی. همو كه از وی برآمده و بدان باز می‌گردیم… و مختصر آنكه در این جمع پرشور، در شبی از شبهای خاطره‌انگیز عمرم، با هنرمندی نام‌آور و شهره عام و خاص (كه حتی امروزه نوازندگان مشهور و سالخورده جام از او به نام پدیده‌ای شگفت‌آور و هنرمندی برجسته و یكتا نام می‌برند) به نام (استاد مصطفی‌قلی مشهور به بلبل) آشنا شدم. كه از نیمه‌های شب با ساز سرنا شروع به اجرا و خلاقیت و هنرآفرینی نمود و چنان همگان را تحت تاثیر قرار داد كه تا طلوع خورشید جهان‌تاب بلبلان كوهی و مرغان خوش‌الحان و بسیاری از پرندگان دیگر با وی به نغمه‌پردازی می‌پرداختند.
و این به قول مشهور «بده بستان بلبل با استاد» چنان شورانگیز و حیرت‌آور شد كه گویی زمان را و حركت چرخ را حداقل در محدوده صحن و سرا و باغ و خانه ما متوقف نموده بود. هر نغمه و گوشه‌ای از دهها گوشه‌ی هنر موسیقایی خطه جام با قول و غزل مرغی خوش‌الحان همراه می‌شد. تمامی میهمانان و آشنایان و همسایگان دور و نزدیك در سكوتی معنی‌دار و حیرت‌آور گوش جان به چنین ساز سرنای استاد مصطفی‌قلی، بلبل و صدها پرنده‌ای سپرده بودند كه با وی همآوایی می‌كردند. هر مرغی نغمه‌ای نیكو و در خور به گوشه‌ای از صدها گوشه‌ی موسیقی جام كه با ساز سرنا نواخته می‌شد می‌دادند. و او چنان در ساز سرنا از ژرفای وجودش می‌دمید كه تنی چند از مردان و زنان و دختران و پسرانی كه در كناره پشت‌بام‌ها به تماشا نشسته بودند، اختیار از كف داده و به پایین پرتاب شدند. نهایت آنكه در این حالت و در كمال تعجب كسی آسیبی ندیده بود.
و مختصر آنكه بعد از اتمام این اپرای طبیعی و حیرت‌آور و اسطوره‌ای و پس از دمیدن خورشید صبحگاهی عزم آن كردم كه به ترتیب قفس مرغان و بلبلان در باغ بپردازم … و در كمال ناباوری دیدم كه تعدادی از بلبلان و مرغان بدون حركت در كف قفس بی‌جان و بر زمین افتاده‌اند…
گریه سر دادم و به دامان مهربان مادر پناه بردم و علت را پرسان نمودم كه … مادر مهربانانه دستی بر سرم كشید و گفت هرگز نشنیده‌ای كه بلبل و مرغان خوش‌آواز دل می‌تركانند (دل‌ترق می‌شوند) و این خاطره‌ای بود از همآوایی بلبلان با استاد مصطفی قلی بلبل. و سبب‌ساز شور و شوقی شد در معلم راستین و عاشق پورعطایی جوان تا در سایه هنرمندی آن مادر قدم به عرصه هنر در این خاك بگذارد كه نامش و شهرتش به سرعت سراسر مرزهای این مرز و بوم را درنوردیده و نهایتاً مقام نوایی او با اجرای دوتار و آواز به یاد ماندنیش در بسیاری از محافل هنری با احترام و بزرگی روبرو گشته و از آن با احترام و شگفتی یاد می‌كنند.
 «نوایی نوایی» 
شعر: طبیب اصفهانی
خواننده: غلامعلی پورعطایی
غَمَش در نهانخانه دل نشیند                         به نازی که لیلی به مَحمِل نشیند
به دنبال محمل سبکتر قدم زن                       مبادا غباری به محمل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گِریَم                       که از گریه ام ناقه در گِل نشیند
نوایی نوایی، نوایی نوایی                            الهی وَر اُفتَد نشان جدایی

نوایی بزن پرده ی زیر و بم را                      ز صوتش نوایی به محفل نشیند
ز گِل گُل بروید به صحن چمنها                      که بوی خوشِ آن به هر دل نشیند
خوش آن کاروانی که شب راه را طی کرد         دم صبح اول به منزل نشیند
نوایی نوایی، نوایی نوایی                            همه با وفایند تو گل بی وفایی

سکینه سراغ پدر گر بپرسد                          چه گویم جوابی که بر دل نشیند
ز دست زلیخای مصری عزیزم                      که یوسف به زندان غافل نشیند
طبیبا میاسا میان دو گیتی                             کسی کی میان دو منزل نشیند
نوایی نوایی، نوایی نمیشه                            میان من و گل جدایی نمی شه

دلم را مرنجان که این مرغ وحشی                  ز بامی که برخاست او مشکل نشیند
خَلَد گر به پا خاری آسان برآرم                      چه سازم ز خاری که بر دل نشیند
بنازم به بزم محبت که آنجا                            گدایی و شاهی مقابل نشیند
امیدواره جامی به فردای محشر                      به زیر لوای مُزمِّل نشیند
نام و یادش همواره گرامی و جاوید باد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر