۱۴۰۲ بهمن ۲۹, یکشنبه

پنجاهمین سالگرد اعدام خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان به دست دژخیمان شاه

رضا پهلوی: «زندانیان سیاسی چه کسانی بودند؟ افرادی مانند علی خامنه‌ای، کسی که در دره بقاع در اردوگاه‌های فلسطینی که توسط ک‌گ‌ب تامین مالی می‌شد در حال آموزش دیدن بود.»
"من فرجام نمی‌خواهم، می‌خواهم بمیرم... من دراین جامعه حقی ندارم... نمی‌خواهم فرجام. من می‌خواهم بمیرم."
این آخرین سخنان خسرو گلسرخی (در فیلمی کمتر دیده شده) پس از برگزاری دادگاه نظامی است. افسری با اصرار از او می‌خواهد فرجام‌خواهی کند تا حکم اعدامش نقض شود. گلسرخی بی‌هیچ تعلل و مکررا می‌گوید فرجام‌خواهی نمی‌کند و مرگ را ترجیح می‌ده
 ابوالفضل محققی: «شام آخر» خاطره آخرین شب کرامت‌ دانشیان و خسرو گلسرخی در زندان جمشیدیه

عصر روزی که قرار بود دادگاه گلسرخی و دانشیان از تلویزیون مستقیم پخش شود، بچه‌ها تصمیم گرفتند که شب به سالن تلویزیون برویم. شب عجیبی بود. سالن مملو از افسران زندانی، چه افسران آنطرف راهرو و چه این طرف. برای ما زندانیان سیاسی در آن زندان کوچک هیجان بزرگی بود. هر یک از ما بگونه‌ای خود را در آن دادگاه می‌دیدیم. مهم نبود که چه پرونده‌ای جریان داشت. مهم، چگونگی این دادگاه بود. رودرروئی روشنفکران انقلابی با رژیم شاه و مطرح‌شدن آن در تمامی کشور. این فرصتی طلائی بود.
سرگرد قُمی که از افسران قسمت عادی بود و مسئولیت داخلی بندها را برعهده داشت مرتب پیش ما می آمد؛ "بچه‌ها چیزی کم ندارید؟ جایتان خوب است؟" آدم بدی نبود. می‌خواست هم احترام زندانیان سیاسی را داشته باشد، هم طرف خودشان را و در نهایت امر طرف مسوولان زندان را؛ از تعریف خوشش می آمد. (چه کسی خوشش نمی آید!؟)

زمان به سرعت گذشت. روز بیست و هشت بهمن ماه سال ۱٣۵۲ بود. یادم نیست چه روزی از روزهای هفته. بین بند ما و بند انفرادی یک راهروی کوچک چهارمتر در چهارمتر قرار داشت که راه‌پله بود. توسط درهائی با میله‌های آهنی از هم جدا می شدند. سلول‌های انفرادی را براحتی می‌شد دید. اعدامی‌ها را شب آخر به این سلول‌ها آورده و از آنجا به تپه‌های چیت‌گر می‌بردند. هر زمان که جلوی نرده‌ها را با پتو می‌بستند و در راهرو چراغ پایه‌دار توری می‌نهادند، می‌دانستیم که اعدامی در کار است. سرگرد قُمی آمد و گفت: امشب دانشیان و گلسرخی را برای اعدام می‌آورند. ساعت هفت بود که چراغ پایه‌دار را آوردند و پتو را جلوی نرده‌ها کشیدند. ساعتی بعد رامش سرباز وظیفه نگهبان انفرادی که سمپاتی نسبت به ماها داشت گوشه پتو را بالا زد و گفت: آوردند. صدای تند و متعدد پاها و افرادی که در رفت و آمد بودند؛ کشیده‌شدن چفت درها؛ باز و بسته‌شدن درهای انفرادی، سکوتی عمیق. نفسمان حبس شده بود. شبح مرگ نیز همراه آن‌‌ها به زندان آمده بود و جولان میداد. از قُمی خواهش کردیم که از مسئول زندان سروان جاویدنسب بخواهد که برایشان شام بفرستیم. مخالفتی نکرد. بعداز اندکی پیغام آمد که دانشیان غذا می‌خواهد و گلسرخی معده‌اش درد می‌کند و یک لیوان شیر برایش بفرستید. درخواست روزنامه کرده بودند. آنشب ما نیز همراه آنها تا طلوع صبح چشم برهم نزدیم. لحظه‌ها سنگینی می‌کرد. درد و خشم درونمان می‌پیچید.

ساعت چهار صبح بود که باز صدای پاها بلند شد. باز و بسته‌شدن درها و نجواها. همه پشت میله جمع شده بودیم. یکی از بچه‌ها یادم نیست، اما گمانم نعمت حق‌وردی بود که شعار داد و فریدون شیخ‌الاسلامی تکرار کرد. صدای پائین‌رفتن از پله‌ها، خاموش‌شدن وزوز چراغ توری، سکوت و سکوت.

هرکدام از ما آن شب همراه کرامت و گلسرخی به تپه‌های چیت‌گر رفتیم و در وجود آنها کشته شدیم. صدای هق‌هق گریه از اطاق کوچک گوشه راهرو که مسجد بند بود بگوش می رسید. مهرداد پاک‌زاد بود، ” شیر آهن کوه‌ مردی که تو بودی “. موههای فرفری‌اش را میان دو دست گرفته بود و گریه می کرد. اشک از چشم‌های مهربانش جاری بود. (مهرداد پاک‌زاد عضو رهبری گروه شانزده آذر – گروه انشعابی از سازمان فدائیان اکثریت – که توسط جمهوری اسلامی اعدام گردید.) حمزه فراهتی بگوشه‌ای زل زده بود. هیچوقت این مرد خندان و روحیه‌دهنده در زندان را چنین غمگین ندیده بودم. ” گده بو راحت لقدا گلدلر؟ ” – پسر به همین راحتی رفتند؟ – جواد عباسی طبق معمول محکم بر سر خود می زد، داشت از حال می‌رفت. می‌گفت: حتماً برادرم را نیز از همین جا برده‌اند. (محمدباقر عباسی، از رهبران مجاهدین بود که بعداز ترور سرتیپ طاهری تیرباران شد.)

صبح، جاویدنسب رئیس زندان به بند آمد. بی‌تاب بود. واقعیتش این بود که بسیار گرفته بنظر می‌رسید. گفت: از دیشب این سوال را از خود می‌پرسم، آخر چرا؟ چرا آنها که همه چیز داشتند و تنها با یک کلمه می‌توانستند زندگی خود را نجات بدهند این کار را نکردند؟ مگر چه کم می‌شد؟ آیا ارزش این را داشت؟ من هیچوقت شما سیاسی‌ها را درک نمی‌کنم! چه در سرتان می‌گذرد؟ این‌طور که مملکت آباد نمی‌شود.

آن روز سرباز وظیفه فردوسی که کمک انباردار بود عصر به بند آمد. اشک در چشمانش بود. گفت: آنها را به انبار آوردند. برای درآوردن لباس و پوشیدن لباس اعدام. گلسرخی یک انگشتر بمن داد، با مبلغی پول که باید به خانواده‌اش بدهم. آنها بسیار آرام بودند. شماها از مرگ نمی‌ترسید؟

چند هفته بعد، حمام‌های بند را تعمیر می کردند، ما را به حمام‌های بخش انفرادی بردند. از رامش نگهبان بند که در زمان اقامت در انفرادی و پیش از رفتن به بخش عمومی رفیق شده بودیم، خواستم که سلول گلسرخی را نشانم دهد. گفت: سلول دوم بود. پرسیدم: خالی است؟ گفت: آری. گفتم: میتوانم یک لحظه نگاه کنم؟ اجازه داد. به دقت سلول را برانداز کردم. روی دیوار سبزرنگ کنار در کلماتی کنده‌کاری شده بود که بسختی خوانده میشد:
خون ما می چکد بر سرمای اسفندی
تا شود پیرهن کارگران
رخت آزادی دهقانان!
خسرو گلسرخی

 این شعر در وصیت‌نامه گلسرخی آمده است. اما آنچه که بر دیوار کنده شده بود، این سه بیت بود.
خونِ ما می‌شکُفد بر برفِ اسفندی
خونِ ما می‌شکُفد بر لاله 
خونِ ما پیرهنِ کارگران
خونِ ما پیرهنِ دهقانان
خونِ ما پیرهنِ سربازان 
خونِ ما پیرهنِ خاک ماست.
 
نم نمِ باران، با خونِ ما 
شهرِ آزادی را می‌سازد.​ 
نم نمِ باران، با خونِ ما 
شهرِ فرداها را می‌سازد.

خونِ ما پیرهنِ کارگران
خونِ ما پیرهنِ دهقانان
خونِ ما پیرهنِ سربازان...
رضا مرادی غیاث آبادی: بیاد مردانی که «برای جانشان چانه نزدند»
بخش‌هایی از دفاعیات ناتمام خسرو گلسرخی:
من در این دادگاه برای جانم چانه نمی‌زنم، و حتی برای عمرم. من قطره‌ای ناچیز از عظمت، از حرمان خلق‌های مبارز ایران هستم. خلقی که مزدک‌ها، مازیارها، بابک‌ها، یعقوب لیث‌ها، ستار‌ها و حیدرعموغلی‌ها، پسیان‌ها و میرزاکوچک‌ها، ارانی‌ها و روزبه‌ها و وارطان‌ها داشته است. آری من برای جانم چانه نمی‌زنم، چرا که فرزند خلقی مبارز و دلاور هستم.

اتهام سیاسی در ایران نیازمند اسناد و مدارک نیست. خود من نمونه صادق این گونه متهم سیاسی در ایران هستم. در فروردین ماه، چنانکه در کیفرخواست آمده، به اتهام تشکیل یک گروه کمونیستی که حتی یک کتاب نخوانده است، دستگیر می‌شوم. تحت شکنجه قرار می‌گیرم (در اینجا یک نفر می‌گوید: «دروغه») و خون ادرار می‌کنم. بعد مرا به زندان دیگری منتقل می‌کنند. آنگاه هفت ماه بعد دوباره تحت بازجویی قرار می‌گیرم که توطئه کرده‌ام. دو سال پیش حرف زده‌ام و اینک به عنوان توطئه‌گر در این دادگاه محاکمه می‌شوم. اتهام سیاسی در ایران، این است.

زندان‌های ایران پر است از جوانان و نوجوانانی که به اتهام اندیشیدن و فکر کردن و کتاب خواندن، توقیف و شکنجه و زندانی می‌شوند. آقای رئیس دادگاه! همین دادگاه‌های شما آنها را محکوم به زندان می‌کنند. آنان وقتی که به زندان می‌روند و بازمی‌گردند، دیگر کتاب را کنار می‌گذارند. مسلسل به دست می‌گیرند. باید دنبال علل اساسی گشت.

در ایران، انسان را به خاطر داشتن فکر و اندیشیدن محاکمه می‌کنند. چنانگه گفتم، من از خلقم جدا نیستم ولی نمونه صادق آن هستم. این نوع برخورد با یک جوان، کسی که اندیشه می‌کند، یادآور انگیزیسیون و تفتیش عقاید قرون وسطایی است.

رئیس دادگاه: «از شما خواهش می‌کنم از خودتان دفاع کنید».
گلسرخی: «من دارم از خلقم دفاع می‌کنم قربان…»
رئیس دادگاه: «شما، به عنوان آخرین دفاع، از خودتون دفاع بکنید و چیزی هم از من نپرسید. به عنوان آخرین دفاع اخطار شد که مطالبی، آنچه به نفع خودتان می‌دانید، در مورد اتهام بفرمایید».
گلسرخی: «من به نفع خودم هیچی ندارم بگویم. من فقط به نفع خلقم حرف می‌زنم. اگر این آزادی وجود نداره که من حرف بزنم، می‌توانم بنشینم و می‌نشینم…»
رئیس دادگاه: «شما همون قدر آزادی دارید که از خودتون (گلسرخی: «من می‌نشینم…») به عنوان آخرین دفاع، دفاع کنید».

کرامت دانشیان ۲۷ ساله و خسرو گلسرخی ۳۰ ساله بود
یادشان گرامی باد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر