ورود ناگهانی و غیر قانونی چهار مأمور به خانه ات که حتی از نشان دادن کارت شناسائی خود و حکم بازداشت قانونی تایپ شده با مهر دادگستری به تو دریغ میکردند و گذشت دقایقی که تو آنها را با سارقین مسلح اشتباه گرفته بودی و بیهوده تلاش می کردی خانواده ات را از دستشان نجات دهی، در شکستۀ اتاق خوابت زمانی که همسرت می خواست به پلیس زنگ بزند و آنها با شکستن این در اجازه این کار را به او ندادند! جای خالی کتاب ها و عکس هائی که برای تو مقدس بودند و هستند، صدای شیون فرزندانت که وحشت زده گریه می کردند و از آنها می خواستند که با پدرشان کاری نداشته باشند...
جای خالی آلبوم ها و فیلم های خانوادگی و خصوصی تو، گذشت ساعت های طولانی در راهروهای دادگاه و برخورد سرد و اهانت آمیز مسئولین و بی جواب ماندن نامه هایت بعد از بیست و هشت روز! به غیر از دو ملاقات که فقط به فرزندانت دادند و دادخواهی های بی نتیجه به مراکزی که وظیفه دارند به شکایات تو توجه کنند، برخورد غیر قانونی دربان دادگاه که دیگر چهرۀ تو را می شناسد و دستور گرفته که بهائی ها را اصلاً به دادگاه راه ندهد و بالاخره زخم زبان معلم فرزند خردسالت که می خواهد در این گیر و دار پس اندازی برای آخرتش فراهم کند: «مامان تو آدم بدی هست که رفته زندان! دین تو هم دین بدی هست، بیا دین ما رو قبول کن!»
در عین حال تو یاد می گیری که باید تلاش کنی تا به بعضی چیزها بیشتر فکر کنی: سلامتی خودت و خانواده ات، حس مسئولیت فرزندانت که در کارها کمکت می کنند و به همدیگر دلداری می دهند، فراهم شدن موقعیت طلائی برای درک بیشتر ارزش های حقیقی برای همۀ اعضای خانواده، دعای عزیزانی که می دانی در گوشه و کنار جهان بیادت می خوانند، جواب فرزند خردسالت به معلمش: «مامان من خوبه، دین من هم خوبه و من دینم رو دوستدارم» و از همه مهمتر همراهی و همدلی صمیمانۀ اطرافیان و دوستان عزیزت.
بالاخره تو یاد می گیری که به حجم کارهای انباشته شده فکر نکنی و قدم به قدم به پیش روی، شب، دیروقت است، بچه ها برای خواب آماده شده اند و طنین مناجاتشان در فضا پیچیده، تو در کنارشان هستی و به آنها آرامش می دهی، دست و پایشان را ماساژ می دهی و از لحظه های خوش زندگی برایشان می گوئی، صمیمانه آنها را در آغوش می گیری و می بوئی و می بوسی تا این که کم کم چشمانشان سنگین می شود و به خواب می روند و تو می مانی و سکوت و خلوت شبانه.
... بیهوده تلاش نکن، بی فایده است، این یکی دیگر یاد گرفتنی نیست، اصلاً دست تو نیست، پس به یاد می آوری چهرۀ مهربان و مصمم او (مادر بچه هایت) را که مظلومانه با تو و فرزندانت خداحافظی می کرد، زمانی که فرزندانت آرام می گریستند و تو دعای خیرت را بدرقۀ راهش می کردی، آخ که چقدر دلت برایش تنگ است و چقدر جایش در خانه خالی است، سنگدل نباش، رها کن، زندانی نکن، ابرهای فشرده دلت را، سنگینی می کنند به دلت، آزادشان کن، خیلی گرفته اند، بگذار تا ببارند...
مهرزاد محب پور همسرمژگان عمادی یکی از ۱۲ زندانی اخیر بهائی در شیراز
منبع: خانه حقوق بشر ایران
در این رابطه بخوانید
جزییات کامل از بازداشت گروهی شهروندان بهایی شیراز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر