نخواهم کردن این تلخی فراموش...
مدرسه فمینیستی: مطلب خانم مینویی را در سایت مدرسه فمینیستی با نام «خاله شهلا» خواندم و یاد ملاقاتهای خودم با محکومان به قصاص افتادم که بسیاری از آنها متاسفانه اعدام شدند در حالیکه پرونده آنها در هاله ای از ابهام برای همیشه فرو رفت و وسرانجام هیچ کس به حقیقت ماجرا پی نبرد!
روزی که من همراه تیم تحقیقاتی موسسه جزا و جرم شناسی دانشگاه تهران به بند زنان زندان اوین رفته بودم اولین نفری که دیدم همان پیرزن مشهوری بود که همه در زندان او را می شناختند و جرمش حمل مواد مخدر بود و جوری قسم می خورد که قلب انسان به درد می آمد که کار من نبوده و من بیچاره با این سن و سال مسافر کشی می کنم تا نان شب ام را در بیاورم و... اما چند هفته بعد که با مرخصی آمد بیرون و از من خواهش می کرد تا وکیل پرونده اش باشم فهمیدم که یک حرفه ای سابقه دار است!
دومین نفر اما کسی بود که به هیچ عنوان احساسات تو را بر نمی انگیخت تا دلت برایش بسوزد، کسی بود که فکر می کردی انگار او زندان بان است و بقیه زندانی... مغرور، آرام و با اعتماد به نفس!نزدیکش شدم ، دست دادیم . پرسیدم پرونده ات بالاخره چی شد؟ٕ
گفت: وکیلم پیگیری می کند . پرسیدم چه احساسی داری فکر می کنی آزاد می شوی؟
گفت: بله آزاد می شوم، نمی توانند مرا قصاص کنند چون...هنوز هم ناصر را دوست داری؟
بی درنگ پاسخ داد جانم را هم برای او قربانی خواهم کرد و هر روز بیشتر و بیشتر عاشقش می شوم !
پرسیدم به ملاقات تو آمده؟ از این که تو در زندانی واو آزاد و رها بیرون است و هیچ کمکی به تو نمی کند ناراحت نیستی؟ این چطور عشقی است ؟ خبر داری که او هم تقاضای قصاص کرده ؟
جوابی داد که وقتی الان که قصاص شده به آن فکر می کنم تا اعماق قلبم برای تمام کسانی که این چنین ساده انگارانه به مردهای زندگی شان اعتماد کردند، می لرزد. اوجلوتر آمد و در گوشم گفت: ناصر دوستم دارد ویکبار آمد و با هم حرف زدیم . او نمی تواند تقاضای قصاص نکند چون در این صورت به او هم مشکوک می شوند، او مجبور است.ادامه مطلب:
مدرسه فمینیستی: مطلب خانم مینویی را در سایت مدرسه فمینیستی با نام «خاله شهلا» خواندم و یاد ملاقاتهای خودم با محکومان به قصاص افتادم که بسیاری از آنها متاسفانه اعدام شدند در حالیکه پرونده آنها در هاله ای از ابهام برای همیشه فرو رفت و وسرانجام هیچ کس به حقیقت ماجرا پی نبرد!
روزی که من همراه تیم تحقیقاتی موسسه جزا و جرم شناسی دانشگاه تهران به بند زنان زندان اوین رفته بودم اولین نفری که دیدم همان پیرزن مشهوری بود که همه در زندان او را می شناختند و جرمش حمل مواد مخدر بود و جوری قسم می خورد که قلب انسان به درد می آمد که کار من نبوده و من بیچاره با این سن و سال مسافر کشی می کنم تا نان شب ام را در بیاورم و... اما چند هفته بعد که با مرخصی آمد بیرون و از من خواهش می کرد تا وکیل پرونده اش باشم فهمیدم که یک حرفه ای سابقه دار است!
دومین نفر اما کسی بود که به هیچ عنوان احساسات تو را بر نمی انگیخت تا دلت برایش بسوزد، کسی بود که فکر می کردی انگار او زندان بان است و بقیه زندانی... مغرور، آرام و با اعتماد به نفس!نزدیکش شدم ، دست دادیم . پرسیدم پرونده ات بالاخره چی شد؟ٕ
گفت: وکیلم پیگیری می کند . پرسیدم چه احساسی داری فکر می کنی آزاد می شوی؟
گفت: بله آزاد می شوم، نمی توانند مرا قصاص کنند چون...هنوز هم ناصر را دوست داری؟
بی درنگ پاسخ داد جانم را هم برای او قربانی خواهم کرد و هر روز بیشتر و بیشتر عاشقش می شوم !
پرسیدم به ملاقات تو آمده؟ از این که تو در زندانی واو آزاد و رها بیرون است و هیچ کمکی به تو نمی کند ناراحت نیستی؟ این چطور عشقی است ؟ خبر داری که او هم تقاضای قصاص کرده ؟
جوابی داد که وقتی الان که قصاص شده به آن فکر می کنم تا اعماق قلبم برای تمام کسانی که این چنین ساده انگارانه به مردهای زندگی شان اعتماد کردند، می لرزد. اوجلوتر آمد و در گوشم گفت: ناصر دوستم دارد ویکبار آمد و با هم حرف زدیم . او نمی تواند تقاضای قصاص نکند چون در این صورت به او هم مشکوک می شوند، او مجبور است.ادامه مطلب:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر