۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

گزارش یک بازداشت / متهم بدحجابی شماره ٩١

ایران وایر : «غنچه قوامی، فرزند هوشنگ، شماره شناسنامه ...، متهم بدحجابی شماره ٩١ امروز، ١٧ خرداد ١٣٩٣ هستم.»
این  شروع گزارشی است که خانم قوامی از تجربه دستگیری خود به دلیل رعایت نکردن حجاب مورد نظر ماموران گشت ارشاد در صفحه فیس‌بوکش گذاشته است:

« وارد سالن كه می شوم، جا می خورم. اكثر چهره ها خندان و خون سردند و خبری از زنان و دختران گریان و مضطرب كه تا چند سال پیش به وفور در وزرا دیده می شدند، نیست. یكی در نهایت آرامش خوابیده است، دیگری كتاب می خواند و دو دوست قدیمی كه بعد از مدت ها هم‌دیگر را این‌جا پیدا كرده اند، یك‌دیگر را بغل می كنند و سرخوشانه مشغول گفت و گو می شوند. دختری كه برگه خروجش را گرفته و آماده رفتن است، می گوید دوست پسرش آمده دنبالش؛ رژ لب صورتیش را تجدید می كند و از سالن خارج می شود.

ماموری كه مسوول گرفتن موبایل هاست هر از گاهی داد می زند و حرص می خورد. یكی از دخترها با خنده می گوید: "خانم حرص نخور پوستت خراب می‌شه، موهات سفید می‌شه؛ حیفه."
مامور موبایل به زن دیگری تذكر می دهد كه بنشیند. زن می گوید: "نمی خوام بشینم، به تو چه!"

مامور گرفتن تعهد نیم ساعتی یك بار چنان ضجه هایی می زند كه تارهای صوتیش چشم را كور می كند. كسی از او حساب نمی برد و برای همین كلافه است. یكی از زن ها لفظی با او درگیر می‌شود و كارشان به فحش و فحش كاری می رسد.

دختری با صدای بلند به او می گوید: "آن‌قدر داد بزن تا سكته كنی."

 آن وسط زنی گریان را می بینم. سراغش می روم. نگران كودك شیرخواره اش است. زنی باردار نیز آن جاست كه حال فیزیكی چندان خوشی ندارد. دختر نوجوانی كه ١٨ سالش هم نیست با مامور موبایل بگو مگو می كند. مامور می گوید "تو" نه، منو باید "شما" خطاب كنی. دخترك می گوید: "همان طور كه خطابم می كنی، خطابت می كنم".

مامور برگه خروج، اسمم را صدا می زند. تا به او برسم، چند باری اسمم را فریاد زده است: "غنچه تویی؟ كری؟ چرا داد نمی زنی بفهمم این‎جایی؟

 من: شغل و وظیفه تو داد زدنه، من لزومی نداره داد بزنم.

او: به شغل من تیكه می‎ندازی؟ من به شغلم افتخار می كنم. به خودم می بالم كه مامور پلیس امنیت این كشورم.

 من: برای شغلت احترامی قایل نیستم اما دلم براتون می سوزه. ما این جا نهایتا چند ساعت وقت تلف می كنیم، حرف می زنیم و كتاب می خونیم؛ نگاه كن، داریم می خندیم. شمایید كه این طور حرص می خورید واعصاب و حنجرتون رو هدر می دید.

 برگه ام را نمی دهد. می گوید: "یادت نره كارت گیر منه، حالا برو بشین ببین كی می ری بیرون".

با خیال راحت می روم پی كارم. از اعتماد به نفس، شجاعت و مقاومت زن ها چنان به وجد آمده ام كه بدم نمی آید بیش‌تر بمانم و اتفاقات را ثبت كنم. دیالوگ دو مامور راجع به تنها زن ترنسكشوالی كه در میان ماست را می شنوم. با تمسخر می گوید:"دیدی مانتوی كوتاه قرمز پوشیده بود؟ رد كه می شد بهش گفتم أأی، گفت چیه مگه تا حالا دوجنسه ندیدی؟ منم گفتم چرا دیدم ولی به چندشی تو ندیدم" و با هم می خندند.

مامور عكاسی از "متهمان بد حجابی" به نوبت عكس می گیرد. باورم نمی شود كه عده ای با خنده جلوی دوربین می روند. انگار كه برای عكس یادگاری. از تصور قیافه كسی كه بعدا این عكس ها را نگاه می كند خنده ام می گیرد. دختر بغل دستی می گوید: "ما كه حجابمون عقب تر اگه نره، به هیچ وجه حتی یك سانت هم جلوتر نمی‌آد. كاش دوربینش را می شكوندیم.»

 دو روز است كه نخوابیده ام و از صبح جز یك چایی چیزی نخورده ام. احساس می كنم فشارم دارد می افتد. به سختی از طریق مامورها به مامان پیغام می‌رسانم كه چیزی برایم بفرستد. مامور برگه خروج كه با من لج كرده است، نمی گذارد خوراكی ها به دستم برسد. گروهی "بدحجاب" می روند و گروهی جدید جایشان را می گیرند؛ گروه تیراژه، گروه ونك، گروه قیطریه،....

٣ ساعت گذشته و خانم مامور قصد مرخصی من را ندارد. كاری به كارش ندارم. می روم جلوی در سركی بكشم كه بابا را ته راهروی خروجی می بینم. به او اطمینان می دهم كه كاریمان ندارند، نگران نباشد و از او می خواهم بدون ترس، موضع طلب‌كارانه بگیرد و كوتاه نیاید. نیم ساعت بعد خانوم مامور صدایم می كند: "فقط به احترام پدرت گذاشتم بری."

من: طرف تو من بودم كه هم‌چنان احترامی برات قایل نیستم. در ضمن شیفتت تمام شده و می خواهی از ما خلاص شوی اگرنه مطمئنم احترام پدری كه من را بزرگ كرده را عمرا نمی فهمی.

 صدای فریاد دختری از بیرون سالن می آید. می‌شنوم كه ماموران مرد با او درگیر شده اند. دختر ساختمان را روی سرش گذاشته است. دو مامور او را به داخل سالن می آورند. هم چنان فریاد می زند: "مامان منو به خاطر بد حجابی گرفتین؟ كثافت ها، مامان ٥٠ ساله من رو؟ زن ٥٠ ساله رو ... ."

 دادوبیدادهایش ادامه دارد كه من بیرون می آیم. مامان بیرون پشت در ایستاده. یک ساعت قبل با سرهنگ فلانی درگیری لفظی پیدا كرده است. گویا سرهنگ به دختری اشاره كرده و گفته : "نگاه كنین، نصف سینه هاش بیرونه."
مامان هم قاطی می كند و با او داد و قال راه می اندازد كه به چه حقی به سینه های مردم زل می زند. سرهنگ می گوید:"وقتی دخترت را تحویلت ندادم، می فهمی چه طور باید حرف بزنی" مامان هم می ترسد و بیرون می ایستد.

پدر و مادری كه ماموران، دخترشان را كه قصد فرار داشته كتك زده اند، خیال كوتاه آمدن ندارند. ساعت كاری ماموران تمام شده و كم كم بیرون می آیند. پدر و مادرهای نگران پشت در با صدای بلند هر چه می خواهند، نثارشان می كنند: "یك روز به دست و پای تك تك ما می افتید."
گاهی در مقابل بزرك نمایی فمینیسم روزمره زنان ایرانی و اغراق در بازنمایی آن به عنوان شكلی از مبارزه اجتماعی موضع گرفته ام. چرا كه این بزرگ نمایی ضرورت تحرك های جمعی مستمر، استراتژیك و سازمان‌دهی شده را نادیده می گیرد. در گیر و دار تعاریف مرسوم از جنبش های اجتماعی، خود از اهمیت نقش مقاومت های هر روزه و غیر متمركز زنان تا حدودی غافل مانده ام. سرپیچی زنان از سیاست های حكومتی در خلال فعالیت های روزمره، به شكل گیری هویت هایی می انجامد كه زمینه را برای ایجاد كنش های جمعی در فرصت های مناسب فراهم می كند. مقاومت های پراكنده و عموما احساسی، فارغ و فراتر از نیت آن ها، مهم‌ترین ابزار ایجاد هویت های جمعی است.

پ. ن. باتری لعنتی موبایلم تمام شد؛ دختری كه فهمیده بود موبایل دوربین دار وارد كرده ام، خواست كه عكسی از او برای صفحه "آزادی های یواشكی" بگیرم. این باتری لعنتی!»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر