گربه ی نرم و شیرین و مهربونم طاقت دوری برادرش رو نیاورد...
گربی٬ اینقدر دوست داشتنی و آروم و مهربون بود که دکتر حاضر شد ساعت ۹ شب به خونه مون بیاد تا او در آرامش خونه بخوابه.
هر بار که می رفتیم مطب٬ دکتر می گفت تا بحال گربه ای به این آرومی ندیده و هر بار طولانی و حتا اغراق آمیز ناز و بوسش می کرد.
این تنها دکتر نبود که دوستش داشت٬ هر بار که غریبه ای برای کارهای تعمیراتی خونه میامد یه ۵ دقیقه ای هم گربی رو ناز می کرد.
شبآهنگ و گربی عاشق هم بودن و بدون اغراق٬ گربی یک سوم عمرش رو تو بغل او خوابید. اینجور وقتها اگه صداش می کردم محلم نمیذاشت و خودشو بیشتر به شبآهنگ می چسبوند!
از همون شبی که ژولی دیگه خونه نیومد٬ لب به غذا نزد درحالیکه یک هفته بعدش قرار بود برای بار سوم عمل بشه و نباید ضعیف و لاغر میشد...
عاشق این بود که جاهای عجیب غریب بخوابه
ولی بیشتر از همه دوست داشت توی جعبه ای کوچیک بخوابه...
و همونجور که دوست داشت٬ گذاشتیمش توی یه جعبه خیلی کوچیک...
او را از دردی که می کشید راحت کردیم و دردی جانکاه و داغی سوزان بر دل خود گذاشتیم...
نخستین روز
یه ماهی بود که اسباب کشی کرده بودیم. به حمایت حیوانات شهرمون زنگ زدم برای یه گربه ولی هی می گفتن نداریم!!! تا بالاخره بار آخر گفتن که یه خانمی یه گربه ی سفید و قرمز داره و شماره اش رو داد. بی درنگ زنگ زدم و درباره گربه پرسیدم.
گفت شش ماهشه و خیلی گربه ی شیرین و آروم و دوست داشتنی ای است.
پرسیدم بیماره که یه همچین گربه ای را نمی خواهید؟
گفت نه٬ پسرم حساسیتش زیاد شده و سه تا گربه دیگه هم داریم که اونا رو هم می خوام بدم.
آدرس گرفتم و دردم رفتیم!
بیرون خونه٬ دم پنجره نیمرخ یه گربه ی سفید و سیاه و قرمزی رو دیدم که با شیطنت به پرده نگاه می کرد و می خواست از پرده بالا بره! به شبآهنگ گفتم: « حیف که این نیست! من اینو بدجوری می خوام!»
وقتی داخل خونه شدیم دو تا گربه ی بزرگ اومدن پهلومون. یه دونه قرمز و یه گربه ی گل باقالی. نازشون کردیم ولی دلم پهلوی اون گربه ای بود که دم پنجره دیده بودمش. به شبآهنک گفتم اینا نیستن چون خانمه گفته بود سفید و قرمز...
بعد از چند دقیقه خانمه اومد و من به گربه قرمزه اشاره کردم و پرسیدم اینه؟ گفت نه٬ اونی که دم پنجره نشسته!!! اینقدر خوشحال شدم که زودی رفتم بغلش کردم و گفتم اینو می خوام!
زن مهربونی بود و اصلن فکر این نبود که زودی گربه های خودش رو رد کنه. بهمون گفت اگه بچه گربه می خواین٬ همسایمون داره! تا اسم بچه گربه اومد٬ شبآهنگ بی تاب شد!!! رفتیم خونه ی همسایه. زن و مرد از هم جدا شده بودن٬ می خواستن هر چه زودتر از شر گربه ها راحت بشن و بهمین دلیل بود که اون خانم مهربون ترجیح می داد اول برای گربه های همسایه اش سرپرست پیدا کنه.
۴ تا بچه گربه دیدیم٬ اشاره کردم به یکی که اول از همه از رنگش خوشم اومده بود ولی گفت نه برای این دو تا و مادرش یک نفر پیدا شده. مونده بود دو تا بچه گربه ی سفید و خاکستری. یکیشون خاکستریش بیشتر بود و خواستم بغلش کنم ولی ترسید و فرار کرد پشت تلویزیون! خانمه اون یکی که خاکستریش کمتر بود رو برداشت و گذاشت تو دست شبآهنگ و اونم شروع کرد به لیسیدن انگشتش!!! شبآهنگ هم پاشو توی یه کفش کرد که من اینو می خوام!!! گفتم اون یکی خاکستریش بیشتره ها!!!
خلاصه به خانمه گفتم اینو می بریم.
خانمه هیچ ناراحت نشد و خوشحال بود که بهرحال یکی دیگه از گربه ها سرپرست پیدا کرده و گفت پس اون یکی رو نمی خواین؟ گفتم اون یکی که مال خودمه!!!
چون ماشین نداشتیم٬ گفت غروب گربه ها رو خودش میاره.
و ما فرصت کردیم بریم یه ظرف خاک و کمی غذا براشون بخریم.
غروب اومد٬ گربه ها رو آورد و گذاشت روی زمین. گربی یه لحظه سرگشته و هاج و واج شد که زودی بغلش کردم بوسیدمش و شبآهنگ هم ژولی رو...
و از همون شب٬ چهارده سال و نیم٬ با عشق زندگی کردیم...
فقط هنوزم خودم رو نمی بخشم که چرا اون یکی برادرش رو نیاوردیم چون هنوز کسی رو برای اون پیدا نکرده بودن و می خواستن دو سه روزه اسباب کشی کنند و برادر ژولی رو هم نمی خواستن با خودشون ببرن...