هان! ای دلِ عبرتبین! از دیده عِبَر کن!
تقدیم به بسیجیها٬ عرزشیها و حجاببانانی که جان سالم از انفجار مراسم سالگرد حاج قاتل(کتلت) در کرمان به در بردهاند.
ممدی همون بهتر که نبودی تا ببینی چگونه مردم را به قتلگاه فرستادند و جاکشان و فاحشههای ولایی را به کنسرت!
پدرم آمد به خوابم و گفت: دختر کاپشن صورتی گوشواره قلبی به قربانت!!
ممدی نبودی ببینی چتور بچه مدرسهایها رو به زور بردن مراسمی که از قبل میدانستند ممکنه کشته بشن
و تازه هنوزم ارضا نشدن!!! ممدی حیف که در سقوط هواپیما کشته شدی و نبودی تا الطاف الهی شامل حالت بشه!
ممدی کجایی ببینی که برادرت حسن رو پس از هفت سال شکنجه و زندان همراه با هزاران نفر دیگه کشتند.
روایتی از برادر محمد جهان آرا که همیشه سانسور میشود.
بعضی روزها هست كه وقتی به يادشان میآوری، فقط يك خاطره نيستند و تمام حسها، هيجانها، دلهرهها و ترسها به همان تازگی سالها پيش برايت زنده ميشود. سوم خرداد ۱۳۶۱ يكی از اين روزهاست. با اين كه من ده سال بيشتر نداشتم اما آن روز مثل مردم اطرافم، پر بودم از حس شعف و هيجان و غم. تمام اين حسها در نوحه ممد نبودی ببينی خلاصه میشد، نوحهای كه شنيدنش ياد آن روزها و نام محمد جهانآرا را برايم زنده میكند. وقت خبر مرگ ساره امامزاده (شهریور ۹۰)، مادر محمد جهانآرا، را میشنوم، باز همان حسها در من بيدار ميشود. اما اين بار كمی فرق دارد.
خبر خلاصه و ساده بود، ساره امامزاده مادر شهيدان علی (در زندان شاه کشته شد و جسدش هیچ گاه تحویل خانواده نشد)، محسن (در حمله عراق به خرمشهر اسیر شد و دیگر هیچ خبری از او نشد) و محمد جهانآرا درگذشت. و شايد اگر با اشارهای به حسن جهانآرا، اعدامی تابستان ۱۳۶۷، همراه نمیشد، يك لحظه تامل میكردم و از كنارش میگذشتم. مادر دچار بيماری فراموشی بود و حسن به هيچ تبديل شده بود. حتی در روايت خواهرش، بیبی فاطمه جهانآرا، از خانوادهاش، مادرش هشت پسر به دنيا میآورد و سه پسر را در راه خدا میدهد. يكی تكليفش روشن نيست. هست، چرا كه در شمار پسرانی كه مادر به دنيا آورده است به حساب میآيد و نيست، چرا كه مرگش به رسميت شناخته نمیشود. حسن ميان بودن و نبودن معلق است.
مادر به بيماری فراموشی گرفتار شده است. برای همين ديگران ـ كه ممكن است مثل دخترت خيلی به تو نزديك باشند اما خود تو نيستند ـ روايتگر تاريخ مادر میشوند. در اين روايت نامی از حسن نيست. حسن در لابلای ذهن مادری است كه فراموشش كرده است.
همين ويژگیهاست كه باعث میشود مادر جهانآراها بازتابی از مصيبتهايی باشد كه بر ما رفته است. از واژه مصيبت استفاده كردم، چرا كه در اين روايت داغ از دست دادن بيشتر به چشم میخورد تا شعف به دست آوردن. از دست دادن فرزندی برای آيندهای كه فرزند ديگرت را مرده میخواهد. اين عصاره روايت چهار دهه تلاش ما برای ساختن آيندهمان است. روايتی كه هر كداممان میخواهيم بخشی از آن را فراموش كنيم. غافل از آن كه وقتی فراموشی به سراغمان بيايد، انتخابی در كار نيست. همه فراموش میشويم. برای فراموشی فرقی نمیكند كه محمد باشی يا حسن، فراموش میشوی و ديگران هر جور كه بخواهند تو را روايت میكنند. و شايد روايتی كه از تو میشود چيزی باشد كه نه محمد است و نه حسن. و اينجاست كه جمله بزرگيان را بايد تكرار كنم كه ستيز با حاكم، ستيز حافظه با فراموشی است.
مسعود سلطانی: این را در شهریور ۱۳۹۰، بعد از شنیدن خبر مرگ ساره امامزاده، نوشتم.
در تصویر مادر سه عکس هست، عکس چهارم، تکرار عکس محمد جهانآرا است.
عکس پدر نیز با سه پسرش دیده میشود.
ممدی اگه هنوزم بودی، همصدا با مردم، تو هم فریاد میزدی؟