۱۳۹۹ اسفند ۹, شنبه

حقوق کارگری طوری باشد که ماهی دو بار گوشت بخورد

رحمت الله نوروزی، نائب رئیس فراکسیون کارگری مجلس شورای اسلامی: حقوق کارگری طوری باشد که ماهی دو بار گوشت بخورد

بگذریم از اینکه حتا اگر حقوق شان را هم پرداخت کنند٬ به زور می‌توانند یک لقمه نان بخورند چه برسد به ماهی دو بار گوشت
سر «ضحاک زمان» به زیر خاک که با درآمد میلیاردی اش حتا پول گوشت شترمرغ و خاویار روزانه اش را هم خودش نمی‌پردازد

مردم چرا نشستین؟ ایران شده فلسطین

این شعار زمان انقلاب را یادتان هست؟

چهل و دو سال گذشت و... ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
خامنه ای: مردم بلوچستان قربانی وابستگی ایران به آمریکا شده اند
 

۱۳۹۹ اسفند ۶, چهارشنبه

یک اتفاق ناچیز دیگر

زیاد وقتتون رو نمیگیرم و سرتون رو درد نمیارم! یک اتفاق روزمره و پیش پاافتاده؛ بازداشت٬ شکنجه٬ قتل یا اعدام... اینبار بهنام محجوبی 

بهنام محجوبی در بهمن ۱۳۹۶، بعد از شرکت در اعتراضات به محدودیت‌های ایجادشده برای نورعلی تابنده، قطب دراویش گنابادی بازداشت شد. دادگاه او را به ۲ سال زندان محکوم کرد
 او دچار بیماری عصبی بود و پزشکی قانونی تأکید کرده بود که وی تحمل کیفر زندان را ندارد. گزارش‌هایی از تشنج وی در زندان منتشر شده بود، اما از ترخیص یا انتقال به هنگام وی به بیمارستان خودداری می‌کردند
 در مدت زندانی بودن بهنام محجوبی٬ خانواده اش داروها را تهیه می‌کرده ولی مسئولان زندان اوین از دادن دارو به بهنام خودداری می‌کنند و بجای آن٬ هر شب به او ۱۴ تا ۱۷ قرص خواب و داروهای شیمیایی دادند تا اینکه دچار تشنج شد٬ زمین‌خورد و نیمی از بدنش فلج شد. او را به بهداری منتقل کردند و ابتدا گفتند به بخش مغز و اعصاب بیمارستان رازی فرستاده خواهد شد ولی او را به بیمارستان روانپزشکی امین‌آباد فرستاده بودند
بهنام محجوبی در تماس تلفنی گفت در بیمارستان روانپزشکی به شکل صلیبی بر روی تخت بسته شده، به او آمپول تزریق کرده‌اند، بدنش سِر شده، و توانایی زیادی برای صحبت کردن ندارد
بهنام محجوبی در یک فایل صوتی پس از این اتفاقات می‌گوید: قانع شده‌ام آن‌ها قصد کشتن من را دارند. پس من اجازه این کار را به آن‌ها نمی‌دهم و خودم دست به اعتصاب غذا می‌زنم تا بمیرم
کامل مشخص است که قدرت تکلمش رو از دست داده. بهنام در این فایل می‌گوید: سلام امروز بعد از چند روز تونستم صحبت کنم،ممنونم از همه ی کسانی که صدای بی صدای من بودن
سرانجام بهنام محجوبی ۳۳ ساله را که بارها در زندان دچار حملات عصبی شده بود٬ شنبه ۲۵ بهمن‌ماه در پی "مسمومیت دارویی" از زندان اوین به بیمارستان لقمان تهران منتقل شده بود
اداره کل زندان‌های تهران اعلام کرد بهنام محجوبی، دچار مسمومیت از طریق «مصرف خودسرانه دارو» شده بود٬ همان ۱۷ قرصی که هر شب بزور به او می‌دادند
مقامات قضایی و سازمان زندان‌ها بهنام محجوبی را با سطح هوشیاری ۳ در کما «ممنوع‌الملاقات» کرده بودند و پس از چند روز اطلاع‌رسانی مبهم،‌ اعلام کردند که او جان باخته است
مسئولان بیمارستان لقمان اطلاع دادند که بهنام محجوبی فوت کرده اما دستور داده اند تا سه روز دستگاهها به صورت نمایشی به او وصل باشد
سوم اسفند... زندگی٬ رنج و دیگر هیچ
اندوه کسی را نکشت اما ما را از همه چیز تهی ساخت... محمود درویش
خوب دیگه بسه! حوصله تون سر رفت! بریم یه سر به اینستاگرام بزنیم یه چندتا جوک جدید و باحال٬ عکسهای خفن و خنده دار ببینیم 
عکسهای لباس و آرایش بازیگران ایرانی و خارجی رو ببینیم. استوری های بهاره رهنما و بهنوش بختیاری رو بخونیم
 
یا بریم مقابل مجلس تجمع کنیم و علیه وزیر و مدیران باشگاه استقلال شعار بدیم
یا یه سری به اینستاگرام بچه پولدارای تهران بزنیم
یا ببینیم تو گوگل چی ترنده 
 

یک اتفاق ناچیز

تقدیم به مادر٬ همسر و خواهر بهنام محجوبی٬ تمامی مادران داغدار و مبارزان راه آزادی و... ابراهیم الله‌بخشی٬ بخاطر اندوه بی پایانشان

اندوه

 آنتوان چخوف

غروب است. ذرات درشت برف آبدار گرد فانوس‌هایی كه تازه روشن شده، آهسته می‌چرخد و مانند پوشش نرم و نازك روی شیروانی‌ها و پشت اسبان و بر شانه و كلاه رهگذران می‌نشیند.
"
یوآن پوتاپوف" درشكه‌چی، سراپایش سفید شده، چون شبحی به نظر می‌آید. او تا حدی كه ممكن است انسانی تا شود، خم گشته و بی‌حركت بالای درشكه نشسته است. شاید اگر تل برفی هم رویش بریزند باز هم واجب نداند برای ریختن برف‌ها خود را تكان دهد... اسب لاغرش هم سفید شده و بی‌حركت ایستاده است. آرامش استخوان‌های درآمده و پاهای كشیده و نی مانندش او را به مادیان‌های مردنی خاك‌كش شبیه ساخته است؛ ظاهراً او هم مانند صاحبش به فكر فرو رفته است. اصلاً چطور ممكن است اسبی را از پشت گاوآهن بردارند، از مزرعه و آن مناظر تیره‌ای كه به آن عادت كرده است دور كنند و اینجا در این ازدحام و گردابی كه پر از آتش‌های سحرانگیز و هیاهوی خاموش‌ناشدنی است، یا میان این مردمی كه پیوسته شتابان به اطراف می‌روند رها كنند و باز به فكر نرود!...
اكنون مدتی است كه یوآن و اسبش از جا حركت نكرده‌اند. پیش از ظهر از طویله درآمدند و هنوز مسافری پیدا نشده است. اما دیگر تاریكی شب شهر را فرا گرفته، رنگ‌پریدگی روشنایی فانوس‌ها به سرخی تندی مبدل شده است و رفته‌رفته بر ازدحام مردم در خیابان‌ها افزوده می‌شود.
ناگاه صدایی به گوش یوآن می‌رسد:
ـ درشكه‌چی! برو به ویبوسكا! درشكه‌چی!...
یوآن تكان می‌خورد. از میان مژه‌هایی كه ذرات برف آبدار به آن چسبیده است یك نظامی را در شنل می‌بیند.
ـ درشكه‌چی! برو به ویبورسكا! مگر خوابی؟ گفتم برو به ویبورسكا!
یوآن به علامت موافقت مهاری را می‌كشد. از پشت اسب و شانه‌های خود او تكه‌های برف فرو می‌ریزد...
نظامی در درشكه می‌نشیند، درشكه‌چی با لبش موچ‌موچ می‌كند، گردن را مانند قو دراز می‌كند، كمی از جا برمی‌خیزد و شلاقش را بیشتر برحسب عادت تا برای ضرورت حركت می‌دهد. اسب هم گردن می‌كشد، پاهای نی مانندش را كج می‌كند و بی‌اراده از جا حركت می‌كند...
هنوز درشكه چند قدمی نپیموده است كه از مردمی كه چون توده سیاه در خیابان بالا و پایین می‌روند فریادهایی به گوش یوآن می‌رسد:
ـ كجا می‌روی؟ راست برو!
نظامی خشمناك می‌گوید:
ـ مگر درشكه راندن بلد نیستی؟ خوب، راست برو!
سورچی گاری غرغر می‌كند و پیاده‌ای كه از خیابان می‌گذرد شانه‌اش به پوزه اسب یوآن می‌خورد، خشم‌آلود به وی خیره می‌شود و برف‌ها را از آستین می‌تكاند. یوآن مثل اینكه روی سوزنی نشسته باشد پیوسته سر جایش تكان می‌خورد، آرنج‌ها را به پهلو می‌زند و مانند معتضری چشم‌ها را به اطراف می‌چرخاند؛ انگار كه نمی‌داند كجاست و برای چه اینجاست.
نظامی شوخی می‌كند:
ـ عجب بدجنس‌هایی؛ مثل اینكه قرار گذاشته‌اند یا با تو دعوا كنند و یا زیر اسبت بروند.
یوآن برمی‌گردد، به مسافر نگاه می‌كند و لبش را حركت می‌دهد... گویا می‌خواهد سخنی بگوید اما فقط كلمات نامفهوم و گرفته‌ای از گلویش خارج می‌شود.
نظامی می‌پرسد:
ـ چه گفتی؟
یوآن تبسم می‌كند، آب دهان را فرو می‌برد، سینه‌اش را صاف می‌كند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
ـ ارباب!... من... پسرم این هفته مرد.
ـ هوم... از چه دردی مرد؟
یوآن تمام قسمت بالای پیكرش را به جانب مسافر برمی‌‌گرداند و جواب می‌دهد:
ـ خدا عالم است! باید از تب مرده باشد. سه روز در بیمارستان خوابید و مرد. خواست خدا بود.
از تاریكی صدایی بلند می‌شود:
ـ شیطان! سرت را برگردان؟ پیرسگ! مگر می‌خواهی آدم زیر كنی؟ چشمت را باز كن!
مسافر می‌گوید:
ـ تندتر برو! تندتر! اگر اینطور آهسته بروی تا فردا هم به ویبورسكا نخواهیم رسید. یالله! اسبت را شلاق بزن!
درشكه‌چی دوباره گردن می‌كشد. كمی از جا بلند می‌شود و با وقار و سنگینی شلاق را تكان می‌دهد. آن وقت چند بار به مسافر نگاه می‌كند اما مسافر چشمش را بسته است و ظاهراً حوصله شنیدن حرف‌های یوآن را ندارد. به ویبورسكی می‌رسند، مسافر پیاده می‌شود. یوآن درشكه را مقابل میهمانخانه‌ای نگه می‌دارد، پشتش را خم می‌كند و باز بی‌حركت می‌نشیند...
دوباره برف آبدار شانه‌های او و پشت اسبش را سفید می‌كند. یكی دو ساعت بدین منوال می‌گذرد.
سه نفر جوان درحالی كه گالش‌های خود را بر سنگفرش می‌كوبند و به هم دشنام می‌دهند به درشكه نزدیك می‌شوند. دو نفر آنها قد بلند و لاغر اندام‌اند اما سومی كوتاه و گوژپشت است.
گوژپشت با صدایی شبیه به صدای شكستن، فریاد می‌زند:
ـ درشكه‌چی! برو پل شهربانی... سه نفری نیم روبل...
یوآن مهاری را می‌كشد و موچ‌موچ می‌كند. نیم روبل خیلی كمتر از كرایه عادی است... اما امروز حال چانه زدن را ندارد. اصلاً دیگر یك روبل و پنج روبل برای او فرقی ندارد، همین‌قدر كافی است مسافری بیابد...
جوان‌ها صحبت‌كنان و دشنام‌گویان به طرف درشكه می‌آیند و هر سه با هم سوار می‌شوند. بر سر اینكه دو نفری كه باید بنشینند كدامند و نفر سومی كه باید بایستد كدام، مشاجره در می‌گیرد. پس از مدتی اوقات تلخی، دشنام و توهین و ملامت كردن به یكدیگر، بالاخره چنین تصمیم می‌؛یرند كه چون گوژپشت از همه كوچكتر است باید بایستد. گوژپشت می‌ایستد، پس گردن درشكه‌چی می‌دمد و با صدای مخصوصی فریاد می‌كشد:
ـ خوب، هی كن داداش! عجب كلاهی داری! همه پطرزبورگ را بگردی نظیرش پیدا نمی‌شود.
یوآن می‌خندد و می‌گوید:
ـ هی... هی... چطور است؟...
ـ خوب، چطور است! چطور است؟ هی كن! می‌خواهی تمام راه را اینطور آهسته درشكه ببری؟ ها؟ مگر پس‌گردنی می‌خواهی؟...
یكی از درازها می‌گوید:
ـ سرم دارد می‌تركد... دیشب من و واسكا در خانه دگماسوف چهار بطری كنیاك خوردیم.
دراز دیگر عصبانی می‌شود:
ـ نمی‌فهمم چرا دروغ می‌گویی. مثل سگ دروغ می‌گوید.
ـ اگر دروغ بگویم خدا مرگم بدهد...
ـ راست گفتن تو هم مثل راست گفتن آنهایی است كه می‌گویند موش‌ها سرف می‌كنند.
یوآن می‌خندد و می‌گوید:
ـ هی... هی... هی... عجب ارباب‌های خو... او... شحالی.
گوژپشت خشمگین می‌شود:
ـ تف! شیطان جهنمی! طاعون كهنه! تندتر می‌روی یا نه؟ مگر اینطور هم درشكه می‌برند؟ شلاق را تكان بده! خوب، شیطان یالله! تندتر!
یوآن پشت سر خود حركت گوژپشت و دشنام‌هایی كه به او می‌دهد می‌شنود، به مردم نگاه می‌كند و كم‌كم حس تنهایی قلب او را ترك می‌گوید. گوژپشت تا موقعی كه نفس دارد و سرفه امانش می‌دهد ناسزا می‌گوید و غرغر می‌كند. درازها راجع به دختری به نام نادژنا پطرونا گفت‌وگو می‌كنند.
یوآن به آنها نگاه می‌كند و همین كه سكوت كوتاهی پیش می‌آید زیر لب می‌گوید:
ـ این هفته... آن...، پسر جوانم مرد.
گوژپشت آه می‌كشد و پس از سرفه‌ای لبش را پاك می‌كند و جواب می‌دهد:
ـ همه ما می‌میریم... خوب، هی كن! آقایان! راستی كه این درشكه‌چی حوصله مرا سر برد. چه وقت خواهیم رسید؟
ـ خوب، سرحالش بیار!... یك پس گردنی...
ـ بلای ناگهانی؛ شنیدی؟ مگر پس گردنی می‌خواهی؟ اگر با امثال تو تعارف كنند اینقدر آهسته می‌روید كه انگار آدم پیاده می‌رود... شنیدی! طاعون كهنه! یا اینكه حرف‌های ما را باد هوا حساب می‌كنی؟
از آن پس دیگر یوآن صداهایی را كه از پس گردنش می‌آید، فقط حس می‌كند و درست نمی‌شنود. ناگاه به خنده می‌افتد:
ـ هی... هی... هی... ارباب‌های خوشحال... خدا شما را سلامت بدارد!
یكی از درازها می‌پرسد:
ـ درشكه‌چی! زن داری؟
ـ مرا می‌گویید؟ هی... هی... هی... ارباب‌های خوشحال حالا دیگر یك زن دارم و آن هم خاك سیاه است... ها... ها... یعنی قبر... پسر جوانم مرد و من هنوز زنده هستم. خیلی عجیب است! به جای اینكه عزرائیل به سراغ من بیاید پیش پسرم رفت...
آن وقت یوآن سر را برمی‌گرداند تا حكایت كند كه چطور پسرش مرده، اما گوژپشت نفس راحتی می‌كشد و خبر می‌دهد كه شكر خدا بالاخره به مقصد رسیدند. یوآن نیم روبل از آنها می‌گیرد و مدتی در پی این ولگردان كه در دهلیز خانه‌ای ناپدید می‌شوند نگاه می‌كند دوباره آن سكوت و خاموشی وحشت‌بار فرا می‌رسد.
اندوهی كه اندكی پنهان گشته بود دوباره پدید می‌آید و سینه‌اش را با شدت می‌فشارد.
چشمان یوآن با اضطراب چون چشم انسان زجر كشیده و شكنجه دیده‌ای در میان جمعیت كه در پیاده‌روهای خیابان ازدحام می‌كنند می‌نگرد.
راستی بین این هزاران نفر كه بالا و پایین می‌روند حتی یك تن هم پیدا نمی‌شود كه به سخنان یوآن گوش بدهد؟
ولی جمعیت بی‌آنكه به او توجه داشته باشد و به اندوه درونیش اعتنایی كند در حركت است... اندوه وی بس گران است و آن را پایانی نیست. اگر ممكن بود سینه یوآن را بشكافند و آن اندوه طاقت‌فرسا را از درون قلبش بیرون كشند شاید سراسر جهان را فرا می‌گرفت، اما با وجود این نمایان نیست و خود را طوری در این حفره كوچك پنهان ساخته است كه حتی موقع روز با چراغ هم نمی‌توان آن را پیدا كرد.
یوآن دربانی را با كیسه كوچكی می‌بیند و مصمم می‌شود با او صحبت كند، از او می‌پرسد:
ـ عزیزم! ساعت چند است؟
ـ ساعت ده! چرا... چرا اینجا ایستاده‌ای؟ برو جلوتر!
یوآن چند قدمی جلوتر می‌رود، اندوه بر او چیره شده و او را در زیر فشار خود خم كرده است.
دیگر مراجعه به مردم و گفت‌وگوی با آنها را سودمند نمی‌داند اما پنج دقیقه‌ای نمی‌گذرد كه پیكرش را راست نگاه می‌دارد، گویی درد شدیدی احساس كرده است، مهاری را می‌كشد. دیگر نمی‌تواند تاب بیاورد با خود می‌اندیشد:
ـ باید به طویله رفت و درشكه را باز كرد.
اسب او مثل اینكه به افكارش پی برده باشد به راه می‌افتد، یكساعت و نیم بعد یوآن كنار بخاری بزرگ و كثیفی نشسته است. چند مرد به روی زمین و بالای بخاری و روی نیمكت خوابیده‌اند و صدای خرخر آنها بلند است. ستون دودی مثل مار در فضا می‌پیچد. هوا گرم و خفقان‌آور است، یوآن به خفتگان می‌نگرد و پشت گوش را می‌خارد و افسوس می‌خورد كه چرا اینقدر زود به خانه آمده است. با خود می‌گوید: "دنبال یونجه هم نرفتم. علت این غم و اندوه همین است كسی كه تكلیف خود را بداند خودش سیر و اسبش هم سیر است به علاوه همیشه راحت و آسوده است".
در گوشه‌ای درشكه‌چی جوانی برمی‌خیزد، خواب‌آلود و نفس‌زنان دستش را به طرف سطل آب دراز می‌كند.
یوآن می‌پرسد:
ـ می‌خواهی آب بخوری.
ـ آری!
ـ خوب... به سلامتی بنوش! داداش! پسر من مرد. شنیدی؟ این هفته در بیمارستان...
یوآن به جوانك نگاه می‌كند تا ببیند سخنش در وی چه تأثیری دارد.
اما در قیافه او هیچ تغییری مشاهده نمی‌كند.
جوانك پتو را روی سر می‌كشد و دوباره می‌خوابد. پیرمرد آهی می‌كشد و پشت گوش را می‌خارد. همانطوری كه جوانك میل به نوشیدن آب داشت او هم مایل است حرف بزند. اكنون درست یك هفته از مرگ پسرش می‌گذرد و هنوز راجع به آن با كسی سخن نگفته است. باید از روی فكر و با نظم و ترتیب صحبت كرد. بایستی حكایت كرد كه چطور پسرش ناخوش شد، چگونه از درد شكنجه می‌كشید، پیش از مردن چه گفت؛ بایستی مراسم تدفین، رفتن به بیمارستان در پی لباس پسر درگذشته‌اش را توصیف كرد. در ده آنیا، نامزد پسرش تنها مانده است. بایستی درباره او هم صحبت كرد. مگر آنچه باید بگوید كم است! شنونده باید آه بكشد، تأسف بخورد، زاری و شیون كند. اما گفت‌وگو با زن‌ها بهتر است. گرچه آنها ابله و نادان‌اند ولی با دو كلمه زوزه می‌كشند.
یوآن با خود می‌گوید:
ـ بروم به اسبم سر بزنم همیشه برای خواب وقت دارم.
لباسش را می‌پوشد و به طویله‌ای كه اسبش در آنجاست می‌رود. در راه راجع به خرید یونجه و كاه و وضع هوا فكر می‌كند. وقتی تنهاست نمی‌تواند درباره پسرش بیندیشد. صحبت كردن درباره او با كسی ممكن است اما در تنهایی فكر كردن و قیافه او را به خاطر آوردن تحمل‌ناپذیر و طاقت‌فرساست.
یوآن وقتی چشمان درخشان اسبش را می‌بیند از او می‌پرسد:
ـ نشخوار می‌كنی؟ خوب نشخوار كن! حالا كه یونجه نداری كاه بخور! آری! من دیگر پیر و ناتوان شده‌ام و نمی‌توانم دنبال یونجه تو بروم. افسوس! این كار پسرم بود. اگر زنده می‌ماند یك درشكه‌چی می‌شد.
یوآن اندكی خاموش می‌شود و سپس به سخنش ادامه می‌دهد:
ـ داداش! مادیان عزیزم! اینطور است. پسرم "گوزمایونیچ" دیگر در این میان نیست... نخواست زیاد عمر كند... ناكام از دنیا رفت. فرض كنیم كه كره‌ای داشته باشیم و تو مادر این كره باشی و ناگهان آن كره بمیرد.
راستی دلت نمی‌سوزد؟
اسب نشخوار می‌كند، گوش می‌دهد، نفسش به دست‌های صاحبش می‌خورد.

یوآن بی‌طاقت می‌شود، خود را فراموش می‌كند و همه چیز را برای اسبش حكایت می‌كند و عقده دل را می‌گشاید... 

۱۳۹۹ اسفند ۴, دوشنبه

درخواست در اولویت قرار گرفتن بازیگران و هنرمندان برای دریافت واکسن کرونا

حسین کرمانپور، مدیرکل روابط عمومی سازمان نظام پزشکی، در نامه ای خطاب به کیانوش جهانپور، رئیس روابط عمومی وزارت بهداشت٬ خواست برنامه‌سازان هنری را نیز «همپای» کادر درمان در ایران، در اولویت دریافت واکسن کرونا قرار دهد. البته طبق روال معمول مسوولان حکومتی که ابتدا یه زِری میزنن و بعد هم میزنن زیر حرفشون٬ گفت: من تکذیب می کنم، من به هیچوجه نگفتم هنرمندان در اولویت دریافت واکسن باشند

همین فرداست که عاشقان سینه چاک بازیکنان فوتبال نیز به خیابانها بریزند و از وزارت بهداشت درخواست کنند که بازیکنان فوتبال را نیز «همپای» کادر درمان در ایران، در اولویت دریافت واکسن کرونا قرار دهد
حسین کرمانپور میگوید مگر می شود به مردم گفت در خانه بمانید اما برنامه ای در نظر نگرفت؟ مانند برنامه بسیار تاثیرگذار و سودبخش بهاره رهنما که یک تنه  تمام مردم استان لرستان را با برنامه تلویزیونی شاد و سرگرم کننده اش در خانه نگهداشت؟
مرگ هنرمندان تبعات روانی و اجتماعی دارد
فکرش را بکنید اگه «این» کرونا بگیره و بمیره٬ باغداران چه خاکی تو سرشون بکنن! میوه هاشون رو چه کسی بخره؟
بگذریم از اینکه بهاره رهنما «کرونای دوست داشتنی» رو یه بار گرفته ولی خوب ویروس جهش یافته کرونا شاید یکبار دیگه بهاره جون رو مبتلا به «کرونای دوست داشتنی اش» بکنه
اونوقت اونا هم باید مانند کشاورزی که محصول زحمت یکسالش را داد گوسفندها بخورن٬ میوه هاشون رو بدهند خرها و گاوها بخورن. هر چند که بقول یکی از کسانی که دیدگاه گذاشته: گوسفند بخوره بهتره تا این ملت، نوش جونشون
یا اگه این یکی که سر ۹ میلیون ایرانی رو با چرت و پرت هاش گرم میکنه٬ واکسن نزنه و از کرونا بمیره٬ چه کسی برا آخوندها تبلیغ کنه که «اعدام خوبه!» اعدامشان کنید؟
اگه امثال بهنوش و بهاره٬ این فاحشه های مغزی کرونا بگیرن و بمیرن چه کسی باید حقوق میلیونی محافظان شخصی (بادیگاردها) رو  پرداخت کنه؟
اگه سحر قریشی با ۹ میلیون دنبال کننده زودتر از بقیه واکسن نزنه و از کرونا بمیره٬ چه کسی حجاب رو تبلیغ کنه؟
چه کسی با وجود اینکه اگه کنار تعداد زیادی آقا قرار بگیره منقلب میشه و کاملاً موافقه که اجازه نمی دهند زنان به استادیوم بروند٬ شجاعانه به ورزشگاه بره؟
چه کسی یادی از رفتگران شهرداری بکنه و لباسش رو با اون ست کنه؟ هر چند که رفتگر قدرنشناس متوجه این افتخار نشد و به سحر مهربان ما گفت برو! اونم در این اوضاع کرونایی که باید با هم نزدیک باشیم٬ اونم بدون ماسک
اگه سحر قریشی در اولویت زدن واکسن قرار بگیره٬ دیگه لازم نیست این ماسک نصفه نیمه رو هم بزاره و همگی می‌توانیم از دیدن چهره ی نکبت بارش مستفیض شویم
بیچاره سحر ذکریا که از ترس کرونا گرفتن اینقدر جیغ زد و خودشو سکه یه پول کرد
سحر زکریا مانند شهاب حسینی شانس نداشت که اصغر فرهادی ازش بخواد در فیلمش بازی کنه و اسکار بگیره و او هم به امام تو چاه مخفی شده اش تقدیم کنه و بشه هنرمند محبوب آغاش و بتونه راحت آمریکا بره و واکسن فایزر هم بزنه
البته شهاب حسینی دوست داشت کرونا بگیره ولی دوستش اینقدر اصرار کرد که واکسن بزنه٬ اونم تو رودربایستی گیر کرد و نخواست روی دوستش رو به زمین بندازه٬ بزور واکسن زد 
البته درسته که رهبر معظمش٬ ورود واکسن آمریکایی و انگلیسی کرونا به ایران را ممنوع کرده بود ولی نگفته بود اگر گذرتان به آمریکا افتاد واکسن نزنید
هر چند که وقتی برگشت باید تست کرونا بده و جی‌پی‌اس‌ی که با واکسن تو بدنش کار گذاشتن رو پیدا کنن و دربیارن
واکسن کرونای داریوش ارجمند رو هر چه زودتر بزنید که تا نمرده برای بوسیدن تندیس پلاستیکی خامنه ای هم زنده بمونه
چتور دلتون میاد این مو طلایی ها افتخار آفرین ایران که به گفته حسین کرمانپور سرمایه ملی هم محسوب می‌شوند٬ واکسن نزنن و کرونا بگیرند؟

۱۳۹۹ اسفند ۱, جمعه

به مناسبت دهمین سالگرد روز جهانی پانگولین


پانگولین پستانداری پولک دار است که کمتر نامش شنیده می‌شود. این حیوان خجالتی٬ بی آزار و بی‌دفاع در خطر فوری انقراض و نابودی قرار دارد
تصور می شود که پنگولین پیش از تاریخ (ما قبل تاریخ) بوده و تخمین زده می شود که نزدیک به ۸۰ میلیون سال روی زمین زندگی کرده باشد
هشت گونه پانگولین وجود دارد؛ چهار گونه پانگولین در آفریقا و چهار گونه در آسیا یافت می شود. متأسفانه، هر هشت گونه در آستانه انقراض می‌باشند
پانگولین تنها پستاندار شناخته شده در جهان است که تقریبن کل بدنش از پولک های سخت پوشیده شده. فلس‌های پانگولین همه جای بدن او به‌جز شکم و سمت داخلی بازوهایش را می‌پوشاند
فلس های آنها از کراتین ساخته شده است ، همان پروتئینی که ناخن های انسان، چنگال حیوانات و پرندگان را تشکیل می دهد
درازای زبان پانگولین می تواند به اندازه بدنش باشد
پانگولین فاقد دندان است، زیرا برای مصرف حشرات کوچک مانند مورچه ها و موریانه ها به آنها احتیاج ندارند
نام پانگولین از زبان مالایی گرفته شده و به معنی «جمع‌شونده رو به بالا» است
گونه‌هایی از پانگولین‌ها بر روی زمین زندگی می‌کنند و گونه‌ای نیز درخت‌زی است. پانگولین٬ دارای دم و پنجه های قوی هست که به آنها کمک می کند تا از درختان بالا روند 
یا از شاخه ها آویزان شوند
نوزادان پانگولین با چسبیدن به پولک‌های مادر خود٬ بر پشت او سوار می شوند
پانگولین به هنگام احساس خطر خود را مانند جوجه‌تیغی جمع می‌کند و به شکل یک گلوله زره پوش درمی‌آید
دشمن طبیعی ندارند تنها کفتار و گربه‌ایان بزرگ قادر به نفوذ به پوشش فلسی آن‌ها هستند
بزرگترین دشمن پانگولین ها٬ انسانها هستند
پانگولین ها٬ بیش از هر جانور دیگری در دنیا به صورت قاچاق و تجارت غیرقانونی خرید و فروش می‌شوند. در هر ۵ دقیقه یک پانگولین شکار می‌شود
بگفته اتحادیه بین‌المللی حفاظت از محیط زیست٬ در دهه گذشته بیش از یک میلیون پانگولین گرفتار شده است. این شکار غیرمجاز و تجارت غیرقانونی عمدتا به دلیل افزایش تقاضا از کشورهای خاور دور، به ویژه چین و ویتنام انجام می شود. گوشت آنها یک ماده غذایی خوشمزه محسوب می شود و از فلس آن در طب سنتی که البته هیچ شواهد علمی برای چنین ادعاهایی وجود ندارد استفاده می‌شود
نوزادان پانگولین زنده زنده در آب جوش پخته می‌شوند
تجارت جهانی: بیشتر محصولات پانگولین از آفریقا٬ از طریق کشورهای اروپایی انجام می شود
هر از گاهی٬ این همه کشتار و بی‌رحمی بخاطر هیچ است و محموله های قاچاق توسط ماموران دولتی نابود می‌شود
اوج سنگدلی و بی‌رحمی انسان: تله پانگولین با استفاده از تلفن و دستگاه برش
مرکز امداد و نجات حیات وحش (Tikki Hywood Foundation) 
این مرکز امداد در سال ۱۹۹۲ در کشور زیمبابوه٬ توسط لیزا هیوود به یاد و افتخار پدر مرحوم خود راه اندازی شد. در حال حاضر در خط مقدم محافظت ازپانگولین ها که بیش از هر جانور دیگری در جهان قاچاق می‌شوند است
لیزا هیوود می گوید:"ما با فیل ها کار می کردیم و آنها را به مناطق مختلف کشور به دلیل خشکسالی منتقل کردیم." او همچنین میگوید: "اما زمانیکه پلیس یک پانگولین را از یک معامله قاچاق مصادره کرد، آن را برای ما آوردند زیرا آنها گفتند که نمی دانند با آن چه کار کنند. فکر کردم من هم نمی دانم با آن چه کار کنم. این باعث شد که واقعاً احساس شرم کنم که من چیزی در مورد این حیوان نمی دانم." هم اکنون پنگولین ها در این مرکز امداد کوچک٬ مراقبت و توانبخشی می‌شوند به این امید که بتوانند در طبیعت رها شوند
بنیاد «تی کی هیوود» خوشبختانه در برخی کشورهای دیگر آفریقا نیز کار می کند
فیلمی ستودنی از جکی چان (چان کُونگ سانگ) هنرپیشه٬ کارگردان، تهیه‌کننده، فیلم‌نامه‌نویس٬ فعال حقوق حیوانات و استاد افسانه ای هنرهای رزمی که به پانگولین های جوان نحوه انجام کونگ فو را آموزش می دهد٬ در اینجا یا اینجا تماشا کنید
پیام جکی چان در پایان فیلم: تا الان ، تنها دفاع پانگولین ها در مقابل شکارچیان غیرمجاز این بود که به یک توپ تبدیل شوند. اما اکنون همه گونه ها توسط قانون محافظت می شوند. بنابراین لطفاً، هرگز گوشت یا پولک پانگولین را خریداری نکنید. هنگامی که خرید متوقف می شود، کشتار نیز می تواند
گزارش ها حاکیست که چین اجزای پانگولین یا همان مورچه‌خوار پولک‌دار را از فهرست رسمی داروهای سنتی چینی خارج کرده است 
از منوی غذایی رستوران ها نیز؟
این اقدام که روزنامه "تایمز بهداشتی" چین گزارش کرده بعد از آن است که چین پانگولین را جزو گونه هایی اعلام کرد که باید تحت بیشترین حفاظت قرار گیرند

متاسفانه با سابقه ای که چین در رابطه با حقوق حیوانات و محیط زیست دارد٬ چندان امیدی به این وعده های چین نیست
دلیل پانزدهم: چین پانگولین (مورچه‌خوار پولک‌دار)  در معرض خطر انقراض را به سوی نابودی می کشاند
کالاهای چینی را تحریم کنیم بخش نخست
 کالاهای چینی را تحریم کنیم بخش دوم