مسیح علینژاد: مسعود باستانی، روزنامه نگاری است که به همراه شمار زیادی از روزنامه نگاران، دانشجویان، فعالان سیاسی و شهروندان ایرانی در جریان اعتراضات مربوط به دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری، زندانی شد. همسرش، مهسا امر آبادی در تمام سه سالی که او زندانی بود به همه مقامات و از جمله محمود احمدی نژاد نوشت و گفت: اگر مسعود را آزاد نمی کنید، حداقل یک بار به او اجازه مرخصی بدهید که این ساده ترین حق یک زندانی است.
آنچه که در زیر می خوانید مصاحبه نیست، گفت وگوی سیاسی و رسانه ای هم نیست بلکه گپ و گفتِ ساده ای است که با مسعود باستانی در روزهای مرخصی اش داشته ام. روزی که باید دوباره به زندان باز می گشت، اجازه انتشار این گپ و گفت را داد و گفت: تنها نگرانی ام این است که مبادا حرفی زده باشم که وقتی کسی می خواند احساس کند که ما نا امید شده ایم، از طرفی فکر می کنم مردم به اندازه کافی خسته هستند بنابراین هر جایی که دیدی از خستگی خودم احتمالا نالیده ام، حتما حذفش کن. متن گپ و گفت من با مسعود باستانی در پی می آید: الان بعد از سه سال به مرخصی آمده ای، چه حسی داری؟شاید نتوانم حس و حال این روزها را خوب توضیح دهم. رفته بودم مشهد اما توی سبزوار یک حس عجیبی داشتم. رفته بودم کویر سبزوار. می دانی که توی کویر، آسمان خیلی به زمین نزدیک است. آنجا من ماه را دیدم. بعد از سه سال من برای اولین بار توانستم ستاره ها را ببینم. توی زندان نمی توانی ستاره ها را توی آسمان ببینی. چون شب ها باید بروی توی سلول و بند. بنابراین خیلی نمی توانی ماه و ستاره ببینی. خیلی حس خوبی بود. حالا من فقط سه سال زندان بودم بدون مرخصی، ولی می دانم خیلی ها حس های عجیب تری خواهند داشت.
زمانی که زندان بودی همسرت، مهسا امرآبادی تلاش بسیاری کرد تا بتواند برایت مرخصی بگیرد اما وقتی به مرخصی آمدی که مهسا زندانی شد؟ این را یک اتفاق می دانی؟
به نظرم نخواستند به من در روزهایی مرخصی بدهند که همسرم آزاد بود. من قرار بود شنبه بعداز ظهر مرخصی بیایم که یکشنبه صبح حداقل بتوانم برای ملاقات مهسا به اوین بروم. همه خانواده ام شنبه بعد از ظهر می آیند جلوی زندان به استقبالم ، ولی مرا فردایش یعنی یکشنبه صبح، مرخص کردند و من روز ملاقات ماندم در زندان و دوباره دیدار آن روز را از دست دادم. مرا بی خبر سر ساعت دوازه ظهر از زندان بیرون فرستادند. یعنی بعد از سه سال وقتی از زندان آمدم بیرون، جلوی زندان هیچ کسی منتظرم نبود.
چه کردی بعدش ؟ آیا رفتی به خانه مشترکِ خودت و مهسا؟
راستش من قبل از اینکه زندان بروم با مهسا توی یک خونه ای زندگی می کردیم که بعدها وقتی در زندان بودم، شهرداری آن خانه را خراب کرد و در این مدت مهسا رفته بود و یک خانه دیگری را اجاره کرده بود که من آدرسش را بلد نبودم. همان جلوی زندان به مادرم زنگ زدم و گفتم من الان نمی دانم کجا باید بروم، نه آدرسی دارم و نه کسی اینجاست. بعد از صحبت با مادرم یک تاکسی گرفتم و از رجایی شهر به سمت خانه مان در تهران راه افتادم. به راننده هم گفتم کرایه ای ندارم. راننده باور نمی کرد من زندان رجایی شهر باشم. با خنده به من گفت، پس چرا قیافه ات شبیه آدم های باکلاس است و شبیه زندانی ها نیستی. (می خندد)
خانه خودت و مهسا را پس بلاخره دیدی؟ بله، این خانه برای من آشنا نبود. در واقع رفتم توی خانه جدیدی که من اصلا نمی شناختمش. فقط عکس های من و مهسا روی دیوار بود و خود مهسا در زندان. ولی همه وسایل خانه آشنا بود، مال خودمان بود. (می خندد)
حالا که تعریف می کنی می خندی یا آن لحظه که بعد از سه سال به مرخصی آمدی و وسایل و لوازم خانه خودت را می دیدی هم همین حال را داشتی ؟ من یک بار برای مهسا هم نوشتم. زندان مثل دریا می ماند، یک لحظه جذر می شوی، یک لحظه مد، یک لحظه طوفانی هستی و لحظه ای دیگر آرام. وقتی به مرخصی آمدم همه این حس و حال ها را یکجا و با هم داشتم. با این تفاوت که همه چیز خیلی شتاب بیشتری داشت. بعد از سه سال از زندان آزاد می شوی و بعد می بینی بیرون زندان هیچ کس منتظرت نیست، بغض گلویت را می گیرد، پیش خودت فکر می کنی اگر مهسا آزاد بود شاید بالاخره شب تا صبح دم زندان می ماند یا هر طوری بود خودش را می رساند، نمی دانم ولی همین باعث می شود بغضی گلوی آدم را فشار دهد اما خیلی زود سوار تاکسی می شوی و راننده ناگهان حرف هایی می زند که می خندی. اما وقتی به راننده می گویم من از سال ۸۸ در زندان هستم، ناگهان می پرسد پس شما هم در آن شلوغی های پس از انتخابات دستگیر شدی؟ این یعنی راننده فقط یک خاطره مبهمی از حوادث انتخابات توی ذهنش دارد و همان ها را خیلی گنگ و دور بیان می کند. توی اوج خنده یک احساس غمی به تو دست می دهد که بعد از سه سال یعنی جنبش سبز مرد؟ یعنی مردم همه چیز را فراموش کردند؟
خب به قول همان راننده تاکسی، شما در اوج "آن شلوغی ها" دستگیر شدی، حالا توی خیابان های تهران چه می بینی؟ تفاوت ها چیست؟ به هر حال من برای جنبش سبز احترام قايل هستم، هویتم را به هویت جنبش سبز گره زدم. شاید توی جمع دوستانم بیشتر جنبش را می بینم ولی توی کوچه پس کوچه ها اینطور نیست، یک خاطره کمرنگی است و به نظر می رسد جنبش از خیابان ها رسید به خانه های مردم، در واقع يك جورهايی جنبش سبز خانگی شد.
بلاخره بعد از مرخصی توانستی به ملاقات مهسا بروی؟ بله بعد از اینکه به مرخصی آمدم، به ما ملاقات دادند و رفتم مهسا را در اوین توی کابین ملاقات، دیدم. مهسا دوست داشت که من یادداشت هايم درباره شلاق خوردن زندانيان سياسي و زلزله زدگان را از داخل زندان نمی نوشتم که زودتر به مرخصی می آمدم. به او گفتم: حالا که تو خودت توی زندان هستی چه انگیزه ای داری که من بیرون بیایم؟ گفت: دلم می خواست تو بیایی بیرون هوا بخوری، سالاد بخوری، آدم ها را ببینی. (با خنده می گوید ) راست می گفت، چون دلم هم برای سالاد خوردن تنگ شده بود و هم برای خیابان ها و هم برای آدم های توی خیابان، هم برای شب های تهران. ولي راستش بايد اعتراف كنم تمام اين ها بدون مهسا خيلي هم زيبا نيست .
به گذشته برگردیم. تو برای اینکه مهسا را دستگیر کردند، خودت را به زندان معرفی کردی تا او آزاد شود، وقتی زندان بودی همه در این مورد نوشته بودند، اما می توانی خودت از آن روز برای ما بگویی؟ همان روزها که دنبال مهسا می گشتی؟
وقتی در روز ۲۴ خرداد ۸۸ آمده بودند تا مرا دستگیر کنند، من در خانه نبودم اما وقتی مهسا را بردند، من واقعا در آن روزها مهم ترین دغدغه ام، پیدا کردن مهسا بود. روزهای عجیب و غریبی توی تهران بود. روزهای دستگیری های گسترده بود. ما می رفتیم جلوی دادگاه انقلاب. لیست های بزرگی از آدم هایی که قرار بود همان روز آزاد شوند را می زدند به دیوار كه از قضا برخي ها را هم مي شناختم. بعد ما بدو بدو می رفتیم جلوی اوین که شاید مهسا را هم آزاد کنند. آن زمان هیچ وقت فکر نمی کردم وقتی برای دستگیری من می روند به خانه ام، اگر من در خانه نباشم، خانواده ام را دستگیر کنند، چون یادم هست همسر احمد زیدآبادی آن زمان مصاحبه ای کرده و گفته بود، آنها که برای دستگیری احمد رفته بودند، وقتی می بینند احمد خانه نیست با خانواده کاری نداشته اند و منتظر می مانند تا احمد برسد و او را دستگیر می کنند. خیلی عجیب بود، چون وقتی آمدند توی خانه ما تا مرا دستگیر کنند، من خانه نبودم و آنها همسرم و همچنین دو تا از مهمان هایی که خانه ما بودند را با خودشان بردند.
بعد که متوجه شدی مهسا را بازداشت کردند خودت را معرفی کردی؟ خب بله چون مهسا و دو تا از مهمان ها را بردند ولی دیگر برای دستگیری من اقدام نمی کردند و این مرا نگران می کرد. ما همه جا دنبال مهسا رفتیم و لیست های سیصد نفره و پانصد نفره را نگاه می کردیم اما مهسا را پیدا نمی کردیم. آن زمان می گفتند که پسرها را می برند کهریزک و دخترها را می برند آگاهی شاهپور. مادرخانم من بلند شد و رفت آگاهی شاپور تا مهسا را پیدا کند ولی نتیجه نداشت و این داشت مرا دیوانه می کرد که مهسا را کجا برده اند.
پس چطور پیدایش کردید؟ بعد خودم رفتم پیش معاون امنیت دادستان که آن زمان آقای حداد بود و گفتم من همسرم را می خواهم، گفت یعنی چی ؟ گفتم همسرم هیچ کاری نکرده که بازداشتش کرده اید، اگر مشکل من هستم خوب بیایید مرا دستگیر کنید و اگر نه حداقل بگویید همسرم کجاست. به من گفت برو و فردا بیا. من هم فردا دوباره رفتم و همان زمان که می پرسید، اسم پدر شما چیست، یک لحظه چشمم به برگه ای که دستش بود، افتاد و دیدم که حکم بازداشت مرا نوشته اند و مرا همانجا بازداشت کردند. با اینکه مرا بازداشت کردند اما باز هم به من نگفتند که مهسا کجاست؟
بعد از بازداشت کی توانستی مهسا را پیدا کنی و کی با او ملاقات داشتی؟وقتی داشتند مرا بازجویی می کردند، دستخط مهسا را برای من آوردند که من فهمیدم مهسا در همان اوین است. چون ما را بازجویی متقابل کردند.
یعنی شما را روبرو کردند؟ نه بازجویی متقابل یعنی دستخط مرا برای مهسا می بردند و دستخط او را برای من می آوردند. تا اینکه من گفتم تا از سلامت خانمم مطمئن نشوم، دیگر به هیچ سوالی جواب نمی دهم. بعد از این مرا توی انفرادی بردند. چند وقتی توی انفرادی بودم تا اینکه بالاخره بازجو راضی شد تا من و مهسا با حضور خودش، همدیگر را ببینم و از حال هم با خبر شویم. یعنی بعد از دستگیری دو هفته بعد یعنی اواخر تیرماه من توانستم در یکی از سلول ها حدود یک دقیقه مهسا را ببینم و با او حرف بزنم و بعد از آن هم يك بار ديگر بيشتر به ما ملاقات ندادند.
وقتی مهسا را دیدی چه حس و حالی داشتی؟ اصلا در مورد چه موضوعاتی توانستید در آن لحظه ها حرف بزنید؟مهسا توی خرداد ماه زندان بود و هیچ یک از اتفاقاتی که بیرون از زندان افتاده بود را ندیده بود، شاید برای همین وقتی به ما ملاقات دادند، روحیه مهسا خیلی خوب بود. مهسا وقتی به من رسید، گفت که دیگر دیگر در انفرادی نیست بلکه توی سلول های چند نفره در بند ٢٠٩ است. جالب اینجاست که وقتی یک زندانی در بند عمومی باشد، اجازه دارد از فروشگاه زندان خرید کند اما ما که توی انفرادی در بند ٢٤٠ بودیم، اجازه خرید نداشتیم. مهسا وقتی به ملاقاتم آمد، برای من شیر و و چند تا میوه آورده بود. یک دانه خرما را هم لای دستمال پیچیده و با خودش آورده بود تا در اتاق ملاقات به من بدهد. این کار در آن شرایط برای من بسیار لذتبخش بود و انگار مزه میوه و خرمایی که در اتاق ملاقات از مهسا گرفته بودم با همیشه فرق داشت و خوش مزه تر از همیشه بود.
چند روز انفرادی بودی؟
من مجموعا ۸۰ روز را در انفرادی بودم.
برخوردهای بازجویان چگونه بود؟
من چون سابقه دستگیری قبلی هم داشتم، پیش خودم فکر می کردم که برخوردها مثل گذشته است. چون خودم را روزنامه نگاری می دانستم که در چهارچوب همین قوانین جاری کشور کارم را انجام می دهم، در عین حال انتقاداتی دارم، به اصلاحات اعتقاد دارم و به یک حرکت مسالمت آمیز برای اصلاح امور کشور اعتقاد دارم. بنابراین گمان نمی کردم نوع برخوردها اینگونه باشد.
در دادگاهی که برای متهمان انتخابات برگزار شد، اعترافاتی هم از شما در مقابل دوربین پخش شد. همان زمان هم عکسی از خودت در همان دادگاه پخش شد که چشم هایت خیلی نگران بود. آیا ممکن است خودت در مورد آن روزها و روند پخش اعترافات در دادگاه توضیح بدهی؟ ببینید واقعیت این بود که من و مهسا را با همدیگر بازجویی می کردند و من همیشه احساس می کردم مهسا به خاطر من به شدت توی فشار قرار گرفته است. این نگاه در کنار دیگر سختی هایی که در زمان بازجویی داشتم فکر می کردم که اگر بروم و در دادگاه اعتراف کنم، حداقل مهسا آزاد می شود. همه اینها و برخی مسایل دیگر در تصمیمی که باید می گرفتم نقش داشت. چیزهایی که شاید در آینده بشود گفت.
در زندان با چه کسانی هم بند یا به اصطلاح هم خرج هستی؟
من با احمد زید آبادی، مجید توکلی و بهمن احمدی امویی و کیوان صمیمی و مهدي محموديان هم خرج هستم.
ممکن هست کمی از مجید توکلی بگویی؟ من واقعا امید دارم که وضعیت مرخصی مجید درست شود. مجید آدم ارزشمندی است. مجید الان بیشتر اوقاتش را در زندان با احمد زیدآبادی می گذراند و آدم فعال و توانمند و اهل مطالعه ای است. همه ما اولش توی زندان خیلی منگ بودیم ولی کم کم یاد گرفتیم توی زندان هم باید سبز باشیم، زندان را از حالت زندان بودن در بیاوریم، تلاش کردیم توی زندان مطالعه کنیم. نشستیم از تجربیات دیگران یاد گرفتیم. در زندان با تجربیات گاندی و ماندلا و ديگراني مثل مهندس سحابي آشنا شدم. از خیلی ها یاد گرفتم. مثلا با انسان بزرگی مثل کیوان صمیمی در زندان آشنا شدم که خیلی چیزها از او یاد گرفتم. آقای صمیمی که قبل از انقلاب زندان بوده است حالا دچار آرتروز شده است.
آیا با زندانیانی که گرایش شان جنبش سبز نبوده است و یا کسانی که پیش از انتخابات دستگیر شده اند هم گفتگوهایی انجام داده ای؟ می توانی از وضیعت آنها هم بگویی؟ بله چون توی زندان مهمترین دغدغه ام این بود که از داخل زندان روایت کنم. برای همین با بعضی از زندانیان گمنام در رجایی شهر گفتگو هایی انجام داده ام. مثلا سه زندانی کرد که دوره ای با برخی احزاب کرد همکاری داشته اند اما دست شان به خون کسی آلوده نیست و مبارزه مسلحانه هم نکرده اند. آنها نه تنها زندانی هستند بلکه از زندان محل اقامت خودشان به رجایی شهر کرج تبعید شده اند. بر خلاف ما که حداقل بعد از سه سال به مرخصی می آییم آنها سالهاست که مرخصی هم نرفته اند. بر خلاف ما که امكان ملاقات با خانواده مان را داریم، این زندانی ها خانواده هایشان به خاطر راه دور از ملاقات هم محروم هستند. نه کسی به سراغ شان می آید و نه خودشان توانایی ارتباط با مسولان را دارند.
در همین مورد بهمن احمدی امویی برای اولین بار اسم محمد نظری را در یکی از نامه هایش مطرح کرده بود که ۲۳ سال زندان است بدون یک روز مرخصی. آیا با او هم گفتگو انجام داده ای؟ بله محمد نظری زندانی لب دوخته رجایی شهر است که پیش از مرخصی با او گفتگو کرده بودم تا دغدغه های او را بشنوم و برای دیگران بگویم. محمد نظری می گوید تمام درد من این است که اگر قرار بود مرا اعدام کنند کاش همان اول مرا اعدام می کردند نه اینکه این نوزده سال بدون هیچ صدایی در زندان باشم. می گوید من در این نوزده سال حتی یک بار وکیل ندیده ام. هیچ برخورد منطقی با من نشده است. روز آخر که با محمد نظری حرف زدم می گفت که اگر قرار است من توی زندان بمیرم بهتر است با همین اعتصاب غذا بمیرم.
ممکن است بگویی چگونه لب هایش را دوخت؟ چهارتا نخ از سمت چپ و راست از چهار گوشه لب خود با سوزن عبور داده و در مرکز، این نخ ها را گره زده و به همین شکل لب هایش را دوخته است اما می تواند حرف بزند. یک ماسک بهداشتی هم به دهانش زده اما نمی تواند غذا بخورد و از طریق نی نوشیدنی می خورد. مسولان زندان هم با او صحبت کرده اند اما هنوز وضعیت او تغییری نکرده است. وضعیت خیلی تلخی دارد. هرکس که او را در رجایی شهر می بیند متاثر می شود.
محمد نظری از زندگی اش چه چیزهایی به شما گفت؟ می گوید توی سن ۲۳ سالگی از عراق که برگشته در ایران به اتهام ارتباط با حزب دموکرات دستگیر شده است. الان کردستان جغرافیا و فضایش بعد از دستگیری او عوض شده است، نه از حزب دموکرات چیزی باقی مانده و نه موقیعت کردستان شبیه زمان دستگیری اوست و او از همین ناراحت است که نوزده سال در زندان دارد تاوان چه چیزی را پس می دهد.
برگردیم به وضعیت خودت، حالا تو در زندان رجایی شهر دوران محکومیت خودت را می گذرانی و مهسا در زندان اوین، خیلی هم به سختی به شما ملاقات می دهند، چطور از حال هم با خبر می شوید؟
اخیرا اینطور شده است که وقتی مادر مهسا به ملاقات مهسا می رود، پیغام های او را می گیرد و بعد به مادر من منتقل می کند و وقتی مادرم به ملاقات من در رجایی شهر می آید همان پیغام های مهسا را به من می رساند. البته پیغام ها با تاخیر به من می رسد، چون من هر پانزده روز یک بار ملاقات دارم. مهسا در یکی از پیغام هایش گفته بود که دلم برای زندگی تنگ شده است، دلم برای زندگیِ بدونِ زندان، بدون دادگاه دلم برای زندگی بدونِ دردسر، دلم برای با هم بودن، دلم برای یک زندگی آرام تنگ شده است.
آیا هیچ وقت از مسیری که طی کرده ای پشیمان شده ای؟ منظورم این است که آیا هیچ وقت از خودت پرسیده ای که چرا باید بهترین سال های عمرت را، بهترین روزهای جوانی ات را به همراه همسرت توی زندان بگذرانی؟ زندان خیلی وقت ها بغض من را در آورده است. توی زندان خیلی وقت ها دنبال رنگ سبز گشتم. توی زندان خیلی وقت ها دلم گرفت، آنقدر زیاد که مدام از خودم می پرسیدم که ما برای چی باید توی زندان باشیم. ولی یک درس بزرگی که برای من داشت، این بود که یک مسیر بزرگ را به من نشان داد، اینکه یاد گرفتم همه ما اگر می خواهیم چیزهای بزرگی به دست بیاوریم باید هزینه های بزرگی نیز بدهیم و این تاریخ ماست. حداقل ما روزنامه نگاران برای به دست آوردن چیزهای بزرگ باید هزینه های بزرگ را از جیب خودمان بپردازیم چون جامعه و مردم دیگر توانایی پرداخت هزینه های سنگین تر را ندارند و ما روزنامه نگارها هم مسولیت داریم. به این معنا که حداقل من واقعا دیگر نمی توانم بپذیرم که یک سهراب اعرابی دیگر توی این مملکت کشته شود.
ویدئو/ پیام و خداحافظی مسعود باستانی چند ساعت پیش از بازگشت به زندان...
آنچه که در زیر می خوانید مصاحبه نیست، گفت وگوی سیاسی و رسانه ای هم نیست بلکه گپ و گفتِ ساده ای است که با مسعود باستانی در روزهای مرخصی اش داشته ام. روزی که باید دوباره به زندان باز می گشت، اجازه انتشار این گپ و گفت را داد و گفت: تنها نگرانی ام این است که مبادا حرفی زده باشم که وقتی کسی می خواند احساس کند که ما نا امید شده ایم، از طرفی فکر می کنم مردم به اندازه کافی خسته هستند بنابراین هر جایی که دیدی از خستگی خودم احتمالا نالیده ام، حتما حذفش کن. متن گپ و گفت من با مسعود باستانی در پی می آید: الان بعد از سه سال به مرخصی آمده ای، چه حسی داری؟شاید نتوانم حس و حال این روزها را خوب توضیح دهم. رفته بودم مشهد اما توی سبزوار یک حس عجیبی داشتم. رفته بودم کویر سبزوار. می دانی که توی کویر، آسمان خیلی به زمین نزدیک است. آنجا من ماه را دیدم. بعد از سه سال من برای اولین بار توانستم ستاره ها را ببینم. توی زندان نمی توانی ستاره ها را توی آسمان ببینی. چون شب ها باید بروی توی سلول و بند. بنابراین خیلی نمی توانی ماه و ستاره ببینی. خیلی حس خوبی بود. حالا من فقط سه سال زندان بودم بدون مرخصی، ولی می دانم خیلی ها حس های عجیب تری خواهند داشت.
زمانی که زندان بودی همسرت، مهسا امرآبادی تلاش بسیاری کرد تا بتواند برایت مرخصی بگیرد اما وقتی به مرخصی آمدی که مهسا زندانی شد؟ این را یک اتفاق می دانی؟
به نظرم نخواستند به من در روزهایی مرخصی بدهند که همسرم آزاد بود. من قرار بود شنبه بعداز ظهر مرخصی بیایم که یکشنبه صبح حداقل بتوانم برای ملاقات مهسا به اوین بروم. همه خانواده ام شنبه بعد از ظهر می آیند جلوی زندان به استقبالم ، ولی مرا فردایش یعنی یکشنبه صبح، مرخص کردند و من روز ملاقات ماندم در زندان و دوباره دیدار آن روز را از دست دادم. مرا بی خبر سر ساعت دوازه ظهر از زندان بیرون فرستادند. یعنی بعد از سه سال وقتی از زندان آمدم بیرون، جلوی زندان هیچ کسی منتظرم نبود.
چه کردی بعدش ؟ آیا رفتی به خانه مشترکِ خودت و مهسا؟
راستش من قبل از اینکه زندان بروم با مهسا توی یک خونه ای زندگی می کردیم که بعدها وقتی در زندان بودم، شهرداری آن خانه را خراب کرد و در این مدت مهسا رفته بود و یک خانه دیگری را اجاره کرده بود که من آدرسش را بلد نبودم. همان جلوی زندان به مادرم زنگ زدم و گفتم من الان نمی دانم کجا باید بروم، نه آدرسی دارم و نه کسی اینجاست. بعد از صحبت با مادرم یک تاکسی گرفتم و از رجایی شهر به سمت خانه مان در تهران راه افتادم. به راننده هم گفتم کرایه ای ندارم. راننده باور نمی کرد من زندان رجایی شهر باشم. با خنده به من گفت، پس چرا قیافه ات شبیه آدم های باکلاس است و شبیه زندانی ها نیستی. (می خندد)
خانه خودت و مهسا را پس بلاخره دیدی؟ بله، این خانه برای من آشنا نبود. در واقع رفتم توی خانه جدیدی که من اصلا نمی شناختمش. فقط عکس های من و مهسا روی دیوار بود و خود مهسا در زندان. ولی همه وسایل خانه آشنا بود، مال خودمان بود. (می خندد)
حالا که تعریف می کنی می خندی یا آن لحظه که بعد از سه سال به مرخصی آمدی و وسایل و لوازم خانه خودت را می دیدی هم همین حال را داشتی ؟ من یک بار برای مهسا هم نوشتم. زندان مثل دریا می ماند، یک لحظه جذر می شوی، یک لحظه مد، یک لحظه طوفانی هستی و لحظه ای دیگر آرام. وقتی به مرخصی آمدم همه این حس و حال ها را یکجا و با هم داشتم. با این تفاوت که همه چیز خیلی شتاب بیشتری داشت. بعد از سه سال از زندان آزاد می شوی و بعد می بینی بیرون زندان هیچ کس منتظرت نیست، بغض گلویت را می گیرد، پیش خودت فکر می کنی اگر مهسا آزاد بود شاید بالاخره شب تا صبح دم زندان می ماند یا هر طوری بود خودش را می رساند، نمی دانم ولی همین باعث می شود بغضی گلوی آدم را فشار دهد اما خیلی زود سوار تاکسی می شوی و راننده ناگهان حرف هایی می زند که می خندی. اما وقتی به راننده می گویم من از سال ۸۸ در زندان هستم، ناگهان می پرسد پس شما هم در آن شلوغی های پس از انتخابات دستگیر شدی؟ این یعنی راننده فقط یک خاطره مبهمی از حوادث انتخابات توی ذهنش دارد و همان ها را خیلی گنگ و دور بیان می کند. توی اوج خنده یک احساس غمی به تو دست می دهد که بعد از سه سال یعنی جنبش سبز مرد؟ یعنی مردم همه چیز را فراموش کردند؟
خب به قول همان راننده تاکسی، شما در اوج "آن شلوغی ها" دستگیر شدی، حالا توی خیابان های تهران چه می بینی؟ تفاوت ها چیست؟ به هر حال من برای جنبش سبز احترام قايل هستم، هویتم را به هویت جنبش سبز گره زدم. شاید توی جمع دوستانم بیشتر جنبش را می بینم ولی توی کوچه پس کوچه ها اینطور نیست، یک خاطره کمرنگی است و به نظر می رسد جنبش از خیابان ها رسید به خانه های مردم، در واقع يك جورهايی جنبش سبز خانگی شد.
بلاخره بعد از مرخصی توانستی به ملاقات مهسا بروی؟ بله بعد از اینکه به مرخصی آمدم، به ما ملاقات دادند و رفتم مهسا را در اوین توی کابین ملاقات، دیدم. مهسا دوست داشت که من یادداشت هايم درباره شلاق خوردن زندانيان سياسي و زلزله زدگان را از داخل زندان نمی نوشتم که زودتر به مرخصی می آمدم. به او گفتم: حالا که تو خودت توی زندان هستی چه انگیزه ای داری که من بیرون بیایم؟ گفت: دلم می خواست تو بیایی بیرون هوا بخوری، سالاد بخوری، آدم ها را ببینی. (با خنده می گوید ) راست می گفت، چون دلم هم برای سالاد خوردن تنگ شده بود و هم برای خیابان ها و هم برای آدم های توی خیابان، هم برای شب های تهران. ولي راستش بايد اعتراف كنم تمام اين ها بدون مهسا خيلي هم زيبا نيست .
به گذشته برگردیم. تو برای اینکه مهسا را دستگیر کردند، خودت را به زندان معرفی کردی تا او آزاد شود، وقتی زندان بودی همه در این مورد نوشته بودند، اما می توانی خودت از آن روز برای ما بگویی؟ همان روزها که دنبال مهسا می گشتی؟
وقتی در روز ۲۴ خرداد ۸۸ آمده بودند تا مرا دستگیر کنند، من در خانه نبودم اما وقتی مهسا را بردند، من واقعا در آن روزها مهم ترین دغدغه ام، پیدا کردن مهسا بود. روزهای عجیب و غریبی توی تهران بود. روزهای دستگیری های گسترده بود. ما می رفتیم جلوی دادگاه انقلاب. لیست های بزرگی از آدم هایی که قرار بود همان روز آزاد شوند را می زدند به دیوار كه از قضا برخي ها را هم مي شناختم. بعد ما بدو بدو می رفتیم جلوی اوین که شاید مهسا را هم آزاد کنند. آن زمان هیچ وقت فکر نمی کردم وقتی برای دستگیری من می روند به خانه ام، اگر من در خانه نباشم، خانواده ام را دستگیر کنند، چون یادم هست همسر احمد زیدآبادی آن زمان مصاحبه ای کرده و گفته بود، آنها که برای دستگیری احمد رفته بودند، وقتی می بینند احمد خانه نیست با خانواده کاری نداشته اند و منتظر می مانند تا احمد برسد و او را دستگیر می کنند. خیلی عجیب بود، چون وقتی آمدند توی خانه ما تا مرا دستگیر کنند، من خانه نبودم و آنها همسرم و همچنین دو تا از مهمان هایی که خانه ما بودند را با خودشان بردند.
بعد که متوجه شدی مهسا را بازداشت کردند خودت را معرفی کردی؟ خب بله چون مهسا و دو تا از مهمان ها را بردند ولی دیگر برای دستگیری من اقدام نمی کردند و این مرا نگران می کرد. ما همه جا دنبال مهسا رفتیم و لیست های سیصد نفره و پانصد نفره را نگاه می کردیم اما مهسا را پیدا نمی کردیم. آن زمان می گفتند که پسرها را می برند کهریزک و دخترها را می برند آگاهی شاهپور. مادرخانم من بلند شد و رفت آگاهی شاپور تا مهسا را پیدا کند ولی نتیجه نداشت و این داشت مرا دیوانه می کرد که مهسا را کجا برده اند.
پس چطور پیدایش کردید؟ بعد خودم رفتم پیش معاون امنیت دادستان که آن زمان آقای حداد بود و گفتم من همسرم را می خواهم، گفت یعنی چی ؟ گفتم همسرم هیچ کاری نکرده که بازداشتش کرده اید، اگر مشکل من هستم خوب بیایید مرا دستگیر کنید و اگر نه حداقل بگویید همسرم کجاست. به من گفت برو و فردا بیا. من هم فردا دوباره رفتم و همان زمان که می پرسید، اسم پدر شما چیست، یک لحظه چشمم به برگه ای که دستش بود، افتاد و دیدم که حکم بازداشت مرا نوشته اند و مرا همانجا بازداشت کردند. با اینکه مرا بازداشت کردند اما باز هم به من نگفتند که مهسا کجاست؟
بعد از بازداشت کی توانستی مهسا را پیدا کنی و کی با او ملاقات داشتی؟وقتی داشتند مرا بازجویی می کردند، دستخط مهسا را برای من آوردند که من فهمیدم مهسا در همان اوین است. چون ما را بازجویی متقابل کردند.
یعنی شما را روبرو کردند؟ نه بازجویی متقابل یعنی دستخط مرا برای مهسا می بردند و دستخط او را برای من می آوردند. تا اینکه من گفتم تا از سلامت خانمم مطمئن نشوم، دیگر به هیچ سوالی جواب نمی دهم. بعد از این مرا توی انفرادی بردند. چند وقتی توی انفرادی بودم تا اینکه بالاخره بازجو راضی شد تا من و مهسا با حضور خودش، همدیگر را ببینم و از حال هم با خبر شویم. یعنی بعد از دستگیری دو هفته بعد یعنی اواخر تیرماه من توانستم در یکی از سلول ها حدود یک دقیقه مهسا را ببینم و با او حرف بزنم و بعد از آن هم يك بار ديگر بيشتر به ما ملاقات ندادند.
وقتی مهسا را دیدی چه حس و حالی داشتی؟ اصلا در مورد چه موضوعاتی توانستید در آن لحظه ها حرف بزنید؟مهسا توی خرداد ماه زندان بود و هیچ یک از اتفاقاتی که بیرون از زندان افتاده بود را ندیده بود، شاید برای همین وقتی به ما ملاقات دادند، روحیه مهسا خیلی خوب بود. مهسا وقتی به من رسید، گفت که دیگر دیگر در انفرادی نیست بلکه توی سلول های چند نفره در بند ٢٠٩ است. جالب اینجاست که وقتی یک زندانی در بند عمومی باشد، اجازه دارد از فروشگاه زندان خرید کند اما ما که توی انفرادی در بند ٢٤٠ بودیم، اجازه خرید نداشتیم. مهسا وقتی به ملاقاتم آمد، برای من شیر و و چند تا میوه آورده بود. یک دانه خرما را هم لای دستمال پیچیده و با خودش آورده بود تا در اتاق ملاقات به من بدهد. این کار در آن شرایط برای من بسیار لذتبخش بود و انگار مزه میوه و خرمایی که در اتاق ملاقات از مهسا گرفته بودم با همیشه فرق داشت و خوش مزه تر از همیشه بود.
چند روز انفرادی بودی؟
من مجموعا ۸۰ روز را در انفرادی بودم.
برخوردهای بازجویان چگونه بود؟
من چون سابقه دستگیری قبلی هم داشتم، پیش خودم فکر می کردم که برخوردها مثل گذشته است. چون خودم را روزنامه نگاری می دانستم که در چهارچوب همین قوانین جاری کشور کارم را انجام می دهم، در عین حال انتقاداتی دارم، به اصلاحات اعتقاد دارم و به یک حرکت مسالمت آمیز برای اصلاح امور کشور اعتقاد دارم. بنابراین گمان نمی کردم نوع برخوردها اینگونه باشد.
در دادگاهی که برای متهمان انتخابات برگزار شد، اعترافاتی هم از شما در مقابل دوربین پخش شد. همان زمان هم عکسی از خودت در همان دادگاه پخش شد که چشم هایت خیلی نگران بود. آیا ممکن است خودت در مورد آن روزها و روند پخش اعترافات در دادگاه توضیح بدهی؟ ببینید واقعیت این بود که من و مهسا را با همدیگر بازجویی می کردند و من همیشه احساس می کردم مهسا به خاطر من به شدت توی فشار قرار گرفته است. این نگاه در کنار دیگر سختی هایی که در زمان بازجویی داشتم فکر می کردم که اگر بروم و در دادگاه اعتراف کنم، حداقل مهسا آزاد می شود. همه اینها و برخی مسایل دیگر در تصمیمی که باید می گرفتم نقش داشت. چیزهایی که شاید در آینده بشود گفت.
در زندان با چه کسانی هم بند یا به اصطلاح هم خرج هستی؟
من با احمد زید آبادی، مجید توکلی و بهمن احمدی امویی و کیوان صمیمی و مهدي محموديان هم خرج هستم.
ممکن هست کمی از مجید توکلی بگویی؟ من واقعا امید دارم که وضعیت مرخصی مجید درست شود. مجید آدم ارزشمندی است. مجید الان بیشتر اوقاتش را در زندان با احمد زیدآبادی می گذراند و آدم فعال و توانمند و اهل مطالعه ای است. همه ما اولش توی زندان خیلی منگ بودیم ولی کم کم یاد گرفتیم توی زندان هم باید سبز باشیم، زندان را از حالت زندان بودن در بیاوریم، تلاش کردیم توی زندان مطالعه کنیم. نشستیم از تجربیات دیگران یاد گرفتیم. در زندان با تجربیات گاندی و ماندلا و ديگراني مثل مهندس سحابي آشنا شدم. از خیلی ها یاد گرفتم. مثلا با انسان بزرگی مثل کیوان صمیمی در زندان آشنا شدم که خیلی چیزها از او یاد گرفتم. آقای صمیمی که قبل از انقلاب زندان بوده است حالا دچار آرتروز شده است.
آیا با زندانیانی که گرایش شان جنبش سبز نبوده است و یا کسانی که پیش از انتخابات دستگیر شده اند هم گفتگوهایی انجام داده ای؟ می توانی از وضیعت آنها هم بگویی؟ بله چون توی زندان مهمترین دغدغه ام این بود که از داخل زندان روایت کنم. برای همین با بعضی از زندانیان گمنام در رجایی شهر گفتگو هایی انجام داده ام. مثلا سه زندانی کرد که دوره ای با برخی احزاب کرد همکاری داشته اند اما دست شان به خون کسی آلوده نیست و مبارزه مسلحانه هم نکرده اند. آنها نه تنها زندانی هستند بلکه از زندان محل اقامت خودشان به رجایی شهر کرج تبعید شده اند. بر خلاف ما که حداقل بعد از سه سال به مرخصی می آییم آنها سالهاست که مرخصی هم نرفته اند. بر خلاف ما که امكان ملاقات با خانواده مان را داریم، این زندانی ها خانواده هایشان به خاطر راه دور از ملاقات هم محروم هستند. نه کسی به سراغ شان می آید و نه خودشان توانایی ارتباط با مسولان را دارند.
در همین مورد بهمن احمدی امویی برای اولین بار اسم محمد نظری را در یکی از نامه هایش مطرح کرده بود که ۲۳ سال زندان است بدون یک روز مرخصی. آیا با او هم گفتگو انجام داده ای؟ بله محمد نظری زندانی لب دوخته رجایی شهر است که پیش از مرخصی با او گفتگو کرده بودم تا دغدغه های او را بشنوم و برای دیگران بگویم. محمد نظری می گوید تمام درد من این است که اگر قرار بود مرا اعدام کنند کاش همان اول مرا اعدام می کردند نه اینکه این نوزده سال بدون هیچ صدایی در زندان باشم. می گوید من در این نوزده سال حتی یک بار وکیل ندیده ام. هیچ برخورد منطقی با من نشده است. روز آخر که با محمد نظری حرف زدم می گفت که اگر قرار است من توی زندان بمیرم بهتر است با همین اعتصاب غذا بمیرم.
ممکن است بگویی چگونه لب هایش را دوخت؟ چهارتا نخ از سمت چپ و راست از چهار گوشه لب خود با سوزن عبور داده و در مرکز، این نخ ها را گره زده و به همین شکل لب هایش را دوخته است اما می تواند حرف بزند. یک ماسک بهداشتی هم به دهانش زده اما نمی تواند غذا بخورد و از طریق نی نوشیدنی می خورد. مسولان زندان هم با او صحبت کرده اند اما هنوز وضعیت او تغییری نکرده است. وضعیت خیلی تلخی دارد. هرکس که او را در رجایی شهر می بیند متاثر می شود.
محمد نظری از زندگی اش چه چیزهایی به شما گفت؟ می گوید توی سن ۲۳ سالگی از عراق که برگشته در ایران به اتهام ارتباط با حزب دموکرات دستگیر شده است. الان کردستان جغرافیا و فضایش بعد از دستگیری او عوض شده است، نه از حزب دموکرات چیزی باقی مانده و نه موقیعت کردستان شبیه زمان دستگیری اوست و او از همین ناراحت است که نوزده سال در زندان دارد تاوان چه چیزی را پس می دهد.
برگردیم به وضعیت خودت، حالا تو در زندان رجایی شهر دوران محکومیت خودت را می گذرانی و مهسا در زندان اوین، خیلی هم به سختی به شما ملاقات می دهند، چطور از حال هم با خبر می شوید؟
اخیرا اینطور شده است که وقتی مادر مهسا به ملاقات مهسا می رود، پیغام های او را می گیرد و بعد به مادر من منتقل می کند و وقتی مادرم به ملاقات من در رجایی شهر می آید همان پیغام های مهسا را به من می رساند. البته پیغام ها با تاخیر به من می رسد، چون من هر پانزده روز یک بار ملاقات دارم. مهسا در یکی از پیغام هایش گفته بود که دلم برای زندگی تنگ شده است، دلم برای زندگیِ بدونِ زندان، بدون دادگاه دلم برای زندگی بدونِ دردسر، دلم برای با هم بودن، دلم برای یک زندگی آرام تنگ شده است.
آیا هیچ وقت از مسیری که طی کرده ای پشیمان شده ای؟ منظورم این است که آیا هیچ وقت از خودت پرسیده ای که چرا باید بهترین سال های عمرت را، بهترین روزهای جوانی ات را به همراه همسرت توی زندان بگذرانی؟ زندان خیلی وقت ها بغض من را در آورده است. توی زندان خیلی وقت ها دنبال رنگ سبز گشتم. توی زندان خیلی وقت ها دلم گرفت، آنقدر زیاد که مدام از خودم می پرسیدم که ما برای چی باید توی زندان باشیم. ولی یک درس بزرگی که برای من داشت، این بود که یک مسیر بزرگ را به من نشان داد، اینکه یاد گرفتم همه ما اگر می خواهیم چیزهای بزرگی به دست بیاوریم باید هزینه های بزرگی نیز بدهیم و این تاریخ ماست. حداقل ما روزنامه نگاران برای به دست آوردن چیزهای بزرگ باید هزینه های بزرگ را از جیب خودمان بپردازیم چون جامعه و مردم دیگر توانایی پرداخت هزینه های سنگین تر را ندارند و ما روزنامه نگارها هم مسولیت داریم. به این معنا که حداقل من واقعا دیگر نمی توانم بپذیرم که یک سهراب اعرابی دیگر توی این مملکت کشته شود.
ویدئو/ پیام و خداحافظی مسعود باستانی چند ساعت پیش از بازگشت به زندان...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر