کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحلها...
ما، از خواب که بیدار میشیم، عجلهای نداریم که از تو رختخوابِ گرم و نرممون بیرون بیایم
آنها، از درد ناشی از شکنجه نمیتونستن بخوابن
ما، کنار پنجره، بغل شوفاژ گرم میشینیم و همچنان که صبحانهی مفصلمون رو نوشِجان میکنیم، یه نگاهی هم به اخبار توییتر میندازیم.
آنها، صبحونهشون چیه؟ نمیدونم. سلولشون پنجره و شوفاژ نداره. کامپیوتر و اینترنت هم ندارن، میشینن رو تخت و منتظر میشن تا شاید براشون یه روزنامهی چند روز گذشتهی کیهان بیارن.
ما، اگه سیگاری باشیم بعد از صرف صبحانه، یه سیگاری روشن میکنیم و غیرِسیگاریها هم قرصهای ویتامینشون رو میخورن.
آنها، نمیدونم که آیا زندانیان، بخصوص زنان زندانی اجازه سیگار کشیدن دارند یا نه؟ قرصهای ویتامین نمیدن ولی در عوض بهشون آدرنالین تزریق میکنن!
ما، اگه احساس ناخوشی بکنیم یه زنگ به دکترمون میزنیم و وقت میگیریم و میریم پهلوش. داروهامون رو هم از داروخانه میگیریم و یه دو سه روزی هم مرخصی کاری میگیریم و میایم خونه استراحت میکنیم تا خوب بشیم.
آنها، این رییس زندانه که تصمیم میگیره چه کسی بیماره و باید بره بیمارستان و یا پس از عمل فوری قلب باز، بیمارستان بمونه یا برگرده زندان؟
آنها، اگه بینایی چشمشون در معرض آسیب جدی قرار داشته باشه، از عینک همسلولیهاش استفاده میکنن یا کار دنیا رو چی دیدی، شاید با توفان توییتری مجبور شن یه کاری براش انجام بدن. البته منظورم توفانه، نه نسیمِ توییتری از سر بیکاری.
آنها٬ در زندان بهداری و پزشک هم دارن ولی ترجیح میدن نزد پزشک زندان نرن چون یه چیزهایی بهشون تزریق میکنند که دهتا درد و مرض دیگه به بیماریشون اضافه میشه یا کشته میشن
آنها، گاهی بر اثر عدم اعزام و رسیدگی پزشکی، میمیرند یا درستتر بگیم به قتل میرسند که البته تکذیب میشه.
آنها، فقط شانسشون بزنه که نگن مشکل روانی داره و نفرستنشون بیمارستان روانی...
ما، عاشق میشیم و کسی رو که دوستش داریم رو هر چقدر بخوایم بغل میکنیم و میبوسیم
آنها، مورد آزار و تجاوز جنسی قرار میگیرند
ما، نه در زندانیم و نه خوشبختانه کسی از اعضای خانوادهمان را کشتهاند. برای آخوند حسین نذری درست میکنیم و میدیم به دوست و آشناهامون و هرازگاهی هم میریم بر مزار رفتگانمون گل میزاریم.
آنها، فرزندش را کشتند و خودش را به جرم کاشت نهال و توزیع غذا بین نیازمندان و قراردادن گل بر مزار دیگر جانباختگان، به زندان انداختند.
آنها، فرزند نازنین و شجاعشان را کشتند و هم پدر و هم مادرش را به زندان انداختند.
آنها، به جرم اینکه مزدوران حکومتی، پسر ۲۰ سالهاش رو کشتند به ۵ سال زندان محکوم شد!
مهسا یزدانی، مادر جاویدنام محمدجواد زاهدی یک پسر سه ساله هم دارد.
ما، بیشترمان حجاب اجباری بر سر داریم.
آنها، زیر بار حجاب اجباری نمیروند.
ما، اگه سرمون تو کار خودمون باشه، بردهوار هرچی تو سرمون زدن جیکمون در نیاد و در مقابل دزدیها و جنایات جمهوری اسلامی سکوت کنیم، مدرک کارشناسی ارشد و دکترامون رو براحتی میگیریم.
آنها، بازداشت میشوند، زیر شکنجههای وحشیانه ازشون اعتراف اجباری میگیرند و به زندان محکوم میشوند.
ما، خیلیهامون یا زمان جنگ به دنیا نیومده بودیم یا به جبهه نرفته بودیم
آنها، دوپای خود را در راه دفاع از میهن از دست دادند.
ما، هر وقت هوس کنیم میریم رستوران و یه شکم سیر غذای مورد علاقهمان را میخوریم
آنها، بعنوان اعتراض، اعتصاب غذا میکنند.
ما، توییتر و اینستاگرام داریم و هر کسی، هر شعار تفرقهاندازانه و تهمتِ ناروا و توهین و ناسزایی که نوشت رو تکرار میکنیم و از قدرت و امکاناتمون در فضای مجازی سواستفاده میکنیم.
آنها، امکان پاسخگویی به این همه حجم نفرتپراکنی و تهمت را ندارند، کینهای به دل نمیگیرند و هر وقت بتونن با یک جمله از داخل زندان، پیامشان را به بیرون میفرستند.
ما، تو فیلمها میبینیم هنرپیشهها رو الکی شکنجه میکنند و حالمون بد میشه.
آنها، زیر شکنجههای وحشیانه کشته میشوند.
ما، شبها که میشه میشینیم پای تلویزیون و هنگام دیدن فیلم چُرت میزنیم.
آنها، از صدای شیون و ضجه زندانیان زیر شکنجه، نمیتونن بخوابن
ما، تو فیلمها میبینیم که فرد محکوم به اعدام تا پای چوبه دار میره ولی لحظه آخر تلفن زنگ میزنه که اعدام رو متوقف کنید.
آنها، اعدام مصنوعی را بارها تجربه کردهاند.
ما، تابستونا میریم کنار دریا قدم میزنیم یا تنی به آب میزنیم، زمستونا برفبازی، جمعهها کوهنوردی، وسط هفته میریم تماشای فوتبال، نوروز، میریم دید و بازدید دوستان و آشنایان، پنجشنبه شبها میریم سرِ خاک عزیزانمون.
آنها، نزدیک ۱۲۰۰ روزه که در سلول انفرادی عمرشان میگذرد...
برای ما، اینها تنها اعداد هستند: ۱۶سال زندان بدون مرخصی، ۱۲۰۰روز انفرادی، ۴سال زندان بخاطر داشتن مو، ۵سال زندان بخاطر کشته شدن فرزند.
برای آنها، عمر و جوانی و آرزوهای بر باد رفته...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر