حکایت پندآموز قصر شازده و مهمانهای ناخوانده:
روزی روزگاری شازده کوچولویی در قصر بزرگی خیلی دور از سرزمینش با همسر و فرزندانش زندگی میکرد. آنها زندگی شادی داشتند و روزها به غواصی و شادنوشی و ورزش میگذشت و با تاریک شدن هوا وظایف شاهانه خود را به صورت ریموت و آنلاین انجام میداد و به رعایای مجازی رسیدگی میکرد.
در یکی از شبهای پاییزی که باران تندی می بارید ناگهان مهمان ناخوانده ای به در قصر کوبید:
تق تق تق...
شاهزاده پشت در رفت و گفت کیه این وقت شب؟
صدای زمخت انکرالاصواتی از پشت در پاسخ داد و خواند:
یه آدم لات هستم
تا آخرش پات هستم
شعبان بی مخم من
نزد شما پُخم من
پادشاه اول ترسید. از همون پشت در گفت نه عزیز من. اینجا چاله میدون که نیست. بارگاه شاهنشاهیه... برو همونجا که بودی!
لات قصه ما ناگهان اشک از چشمش جوشید و مثل گربه شرک شد و گفت: واقعا میخوای منو راه ندی داخل؟ توی این بارون؟ بعد با لحن غمگینی خوند:
من که جاوید جاوید میکنم برات
همه رو انگشت میکنم برات...
بذارم برم؟
شاه با خودش فکر کرد نه. خب انگار این شخص توانمندیهای خاصی هم دارد و از آنجا که خیلی به سپردن امور به نخبگان و متخصصان اعتقاد داشت گفت این رو نگهش دارم حتما یه روزی مهارتهای انگشتیش به دردم میخوره. اینه که در رو باز کرد و گفت: اگه قول بدی ما رو انگشت نکنی میتونی بیای داخل!
هنوز سیروس دوم در حال برانداز میهمانش بود که دوباره صدای در اومد:
تق تق تق
کیه؟
این بار یکی با صدایی که از ته حلق انداخته بود توی دماغش از پشت درخوند:
دیم دیم دیری دیم دیم دیم
من جمع نقیضینم
البته که شاهینم
میپیچم و میچرخم
میمالم و میخوانم
دنبال سلاطینم
شاه با خودش فکر کرد این چه کسخلیه که نصف شبی راهش رو گم کرده. گفت برو آقا. برو خدا روزی ت رو جای دیگه بده. اینجا تیمارستان نیست که. کاخ سلطنتیه...
مهمان پشت در اما پر رو تر از این حرفها بود. همونجا پشت در شلوارش رو کشید پایین و نعره زد:
کت تن کیه؟؟ کت تن کیه؟؟ و سپس چنان جاوید شاحی از اعماق مخرج ادا کرد که چهار ستون قصر به لرزه دراومد... شاه دید که تا پلیس بیاید حیثیتش در محل رفته است... برای همین در را باز کرد و گفت باشه بابا...بیا تو...شلوارت رو فقط پات کن پسر جان...اینجا زن و بچه نشسته...
بیا همینجا دور هم کمک میکنیم بلکه زندگی بهتری داشته باشی. دوست داری بیای ائتلاف اونجا دستت رو بند کنم؟ تو نشون دادی خیلی انسان توانمندی هستی!
در همین حین دوباره در زدند...
تق تق تق
کیه؟
صدایی از پشت در خواند:
منم منم گشاد تنگستونم
بچه ی آبادونم
کون کار کردن ندارم
اما بخوای میمالم
حرف زیاده پشت سرم
اما همه ش به یه ورم
میذاری بیام داخل؟
شاهنشاه تاجش رو خاروند و گفت...
منظورت چی بود که حرف زیاده پشت سرت؟
دلاور تنگستون گفت: هیچی بابا...این زنهای فمینیست چپول پنجاه و هفتی برام حرف درآوردن. معنای محبت و عشق برآمده از اعماق مرد میهن آبادی من رو درست درک نکرند. در واقع تقصیر منم نبود. اگه پوشش مناسبی داشت کار به اونجا نمیکشید!
شاهزاده دلش خیلی بزرگ بود... گفت اگه بذارم بیای تو، قول میدی ترتیب من و خانواده م رو ندی؟ چون ما هم خیلی پوششمون مناسب نیست.
دلاور تنگستون همونجا یه قولنامه نوشت و امضا کرد که غلیانات مرد میهن آبادی خودش رو در اون قصر کنترل کنه و وارد خانه شد.
تق تق تق
شاهزاده گفت: باز کیه؟ این چه شبی شده آخه؟ خونه نیست که کاروانسراست.
صدایی از اون ور در خوند:
الان رو نبین پاپتی ام
شورای شهر دستم بوده
شهردار زیر شصتم بوده
نگاه نکن به هیکلم
مارمولکم مارمولکم
شاه خسته بود و حوصله کل کل با مارمولک رو دیگه نداشت.
شاه دستشو لا پاش کرد
نگاه به سرتاپاش کرد
خارید و استخاره کرد
درد اونو هم چاره کرد
تو هم بیا ...
تق تق تق تق
ای وااای... ساعت یک نصفه شبه... بازم در زدن... کیه؟
مهمون ته تغاری ام
امیراعتمادی ام
عشق شاه عباسم من
عاشق کالباسم من
شاه کله ش رو خاروند و گفت: شاه عباس؟ عزیزم اشتباه اومدی. شاه عباس دو تا خیابون پایین تره...! الانم دیر اومدی... خیلی بعید میدونم بازماندگانش هم منزل باشن.
امیر آقا که دید به خاطر جور کردن یه قافیه لعنتی، سوتی داده و الانه که شازده در رو روش ببنده سریع جمع کرد خودش رو و خوند:
نه نه امیر یقلوی ام
من نوکر پهلوی ام
کیف کشی و مشاوره
بات و ترول و مصادره
هرکار بگی نوکرتیم
خودم و کیانی خرتیم
شاه دیگه واقعا خسته بود. گفت باشه بابا تو هم بیا... فقط گوش بده... دیروقته... من میخوام برم بخوابم. تو همینجا وایسا جلوی در...اگر در زدن خودت حواست باشه... اونی که فکر میکنی مثل خودتون توانمند هست و نخبه ست رو راه بده بیاد داخل!
امیر که باورش نمیشد در بدو ورود، دربان اعلیحضرت شده جاوید شاحی از مخرج ادا کرد و به انجام وظیفه مشغول شد...
یادش گرامی و جاوید باد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر