این چنین انسانم آرزوست!
از وبلاگ دادخواهی حیوانات از انسانها
حدود يكماه پيش بود كه براثرضربات دردناك و مكرر يك تكه چوب توسط يك انسان ، دچار آسيب بسيار شديدی در ناحيه كمر، دم ، دست چپ و دو پايم شدم. به هر بدبختی بود خودم را در گوشه اي از پاركينگ آپارتمانی مخفی كردم. دو تا پايم بطور كامل بي حس شده بود و نمی تواستم راه بروم ، دو سوم پوست بدنم نيز براثر شدت جراحت دچارعفونت شديدی شده بود و بهتر بگویم ،نصف بيشتر بدنم پوستش كنده شده بود. با اين حال و روز وخيم ، اصلاً نای تكان خوردن برای بدست آوردن يك لقمه نان خشك را نداشتم. بنابراين از شدت ضعف و گرسنگی روز به روز وضعيت جسمانی ام رو به تحليل بيشتری می رفت.
يكی از روزها كه ديگر هيچ اميدی به زندگی برايم باقی نماينده بود، يك مرد همراه با پسرش كه درهمان آپارتمانی كه من درپاركينگش مخفی شده بودم مرا درحال كشان كشان راه رفتن درگوشه پاركينگ ديدن. پسرك فرياد كشيد ؛بابا بابا اون گربه رو ديدی چقدر حالش بده. پدرش منو ديد و به پسرش گفت يك تكه از اون كيكت را براش بنداز. وقتی اون تيكه كيك را برايم انداخت ، با اينكه ما گربه ها اصلاً ميلی به خوردن اين چيزها نداريم ولی ازشدت گرسنگی، اونو قاپيدم و خوردم. پسرك و پدرش خيلي دلشون برام سوخت. پيش خودم گفتم بازم حداقل دلشون برام سوخت و كاری باهام ندارن. تو دلم ازشون تشكر كردم.
دو سه روزی گذشت تا اينكه دوباره همان پسر و پدر را ديدم من كه بخاطراون لطفی كه درحقم كرده بودن ،بهشون اعتماد كردم وبراشون ميو ميو كردم. اونا اومدن طرفم. ديدم يك كنسرو تون ماهی را درون يك جعبه گذاشتن و پيش پيش كردن كه من به طرف كنسرو بروم . من هم با اينكه توان راه رفتن برایم خيلي سخت بود ولی از فشار گرسنگی به سمت جعبه و كنسرو رفتم و شروع به خوردنش كردم. بعد ازاينكه نزديك بود قوطی كنسرو را هم بخورم، مرد ،جعبه را كه من هنوز درآن بودم را بلند كرد و درش را بست و گذاشت صندوق عقب ماشينش. من داشتم از ترس سكته می كردم چون از گربه های ديگه زياد شنيده بودم كه مردم ايران با اینکه نماد کشورشون و شکل نقشه سرزمین شون شکل ما گربه هاست، گربه ها را دوست ندارند و خيلی از آنها برای دور كردن ماها از خانه هايشان، ما را درون گونی يا جعبه می اندازن و يا می برن تو بيابان رها مي كنند تا از گرسنگی و تشنگی بميریم يا اينكه می كشنمون.
به هرحال من كه چند قدمي با مرگ فاصله نداشتم به آنها با صدای بلند گفتم، من لحظات آخرعمرم هست خودم تا چند روزه ديگر می ميرم، با من كاری نداشته باشيد، خواهش می كنم،خواهش می كنم. ولی اونا هی می گفتن ساكت پيشی ، ساكت شو.
ماشين راه افتاد و بعد از مدتی درب صندوق عقب باز شد و مرد به خانمی كه كنارش ايستاده بود گفت:خانم ( ) ايناهاش، حیوونی خيلی ضعيفه، نمی دونم چشه. من و پسرم چند روزه تو پاركينگ منزلمون ديدیمش. خانمه تا منو ديد قربون صدقم رفت وگفت الهی بميرم خيلی اوضاش بده و رو كرد به و آن آقا و گفت: آقای ( )همين كه انسانيت به خرج دادين واین گربه را برای درمان پیش من آوردید جای تشكر داره.
خلاصه من باهمان جعبه دردست آن خانم به كلينيك دامپزشكي دانشگاه تهران رفتيم. اون روز، دوشنبه بود.خانمه جعبه حامل من را گذاشت روی صندلی وازآقای منشی پرسيد كه امروز شيفت چه دكتری هست. آقای منشی گفت: آقای دكتر جمشيدی. خانمه گفت پس من مي خواهم اين گربه رو ايشون ويزيت كنن.
بعد از تشكيل پرونده براي من، تو اتاق انتظار منتظر شديم. تا به حال هيچ انسانی اينقدر با نگاه مهربانانه منو نگاه نکرده بود. با اينكه خيلی كثيف و بوی بد می دادم ولی خانمه هراز چند گاهی درب جعبه را بازمی كرد ومنو نوازش می كرد و بهم می گفت هيچيت نيست ملوسك،خوب می شی ،خوبه خوب. بهت قول می دم.
نوبته ما شد و رفتيم داخل، چقدر شلوغ بود. بيشتر سگها درآنجا بودن. دلم هميشه برای سگها بيشتر از خودمون می سخت چون هميشه به دوستانم هم می گفتم، ما می تونيم ازچنگ آدمهای بد بالاخره يه جوری فرار كنيم. از ديوار بپريم ، بريم تو سوراخی قايم بشيم،ولی اين بيچاره ها كلاً مردم ايران باهاشون مشكل دارند و اصلاً حاضر نيستند آنها را زنده بينند. خلاصه دكتر جمشيدی منو که دید گفت:خانم این گربه چش شده. خانمه گفت همين الان بدستم رسيده نمی دونم چه بلايی سرش اومده. دكتر كه اصلاً يك دست هم به من نزد گفت بزارش ببينم راه می ره يا نه. منو گذاشتن زمين از ترسم رفتم زيرميز قايم شدم .خلاصه منو دوباره گذاشتند روی ميز. دكتربه كارگری كه آنجا بود گفت كه منو نگه داره دكتر يك نگاه به زخم های شديد من كرد و گفت اين كه خیلی اوضاش بده اصلاً هیچ اميدی به بهبودی اش نيست. بعد يكمي از پوست منو دست گرفت ديد براحتی بخاطرعفونت زياد كنده می شه. رو به خانمه كرد و گفت اصلاً هيچ اميدی به خوب شدنش نيست، بهتره بخاطرخود حيوان راحتش كنی...
ادامه ماجرای گربه و خانمه را در اینجا بخوانید:
از وبلاگ دادخواهی حیوانات از انسانها
حدود يكماه پيش بود كه براثرضربات دردناك و مكرر يك تكه چوب توسط يك انسان ، دچار آسيب بسيار شديدی در ناحيه كمر، دم ، دست چپ و دو پايم شدم. به هر بدبختی بود خودم را در گوشه اي از پاركينگ آپارتمانی مخفی كردم. دو تا پايم بطور كامل بي حس شده بود و نمی تواستم راه بروم ، دو سوم پوست بدنم نيز براثر شدت جراحت دچارعفونت شديدی شده بود و بهتر بگویم ،نصف بيشتر بدنم پوستش كنده شده بود. با اين حال و روز وخيم ، اصلاً نای تكان خوردن برای بدست آوردن يك لقمه نان خشك را نداشتم. بنابراين از شدت ضعف و گرسنگی روز به روز وضعيت جسمانی ام رو به تحليل بيشتری می رفت.
يكی از روزها كه ديگر هيچ اميدی به زندگی برايم باقی نماينده بود، يك مرد همراه با پسرش كه درهمان آپارتمانی كه من درپاركينگش مخفی شده بودم مرا درحال كشان كشان راه رفتن درگوشه پاركينگ ديدن. پسرك فرياد كشيد ؛بابا بابا اون گربه رو ديدی چقدر حالش بده. پدرش منو ديد و به پسرش گفت يك تكه از اون كيكت را براش بنداز. وقتی اون تيكه كيك را برايم انداخت ، با اينكه ما گربه ها اصلاً ميلی به خوردن اين چيزها نداريم ولی ازشدت گرسنگی، اونو قاپيدم و خوردم. پسرك و پدرش خيلي دلشون برام سوخت. پيش خودم گفتم بازم حداقل دلشون برام سوخت و كاری باهام ندارن. تو دلم ازشون تشكر كردم.
دو سه روزی گذشت تا اينكه دوباره همان پسر و پدر را ديدم من كه بخاطراون لطفی كه درحقم كرده بودن ،بهشون اعتماد كردم وبراشون ميو ميو كردم. اونا اومدن طرفم. ديدم يك كنسرو تون ماهی را درون يك جعبه گذاشتن و پيش پيش كردن كه من به طرف كنسرو بروم . من هم با اينكه توان راه رفتن برایم خيلي سخت بود ولی از فشار گرسنگی به سمت جعبه و كنسرو رفتم و شروع به خوردنش كردم. بعد ازاينكه نزديك بود قوطی كنسرو را هم بخورم، مرد ،جعبه را كه من هنوز درآن بودم را بلند كرد و درش را بست و گذاشت صندوق عقب ماشينش. من داشتم از ترس سكته می كردم چون از گربه های ديگه زياد شنيده بودم كه مردم ايران با اینکه نماد کشورشون و شکل نقشه سرزمین شون شکل ما گربه هاست، گربه ها را دوست ندارند و خيلی از آنها برای دور كردن ماها از خانه هايشان، ما را درون گونی يا جعبه می اندازن و يا می برن تو بيابان رها مي كنند تا از گرسنگی و تشنگی بميریم يا اينكه می كشنمون.
به هرحال من كه چند قدمي با مرگ فاصله نداشتم به آنها با صدای بلند گفتم، من لحظات آخرعمرم هست خودم تا چند روزه ديگر می ميرم، با من كاری نداشته باشيد، خواهش می كنم،خواهش می كنم. ولی اونا هی می گفتن ساكت پيشی ، ساكت شو.
ماشين راه افتاد و بعد از مدتی درب صندوق عقب باز شد و مرد به خانمی كه كنارش ايستاده بود گفت:خانم ( ) ايناهاش، حیوونی خيلی ضعيفه، نمی دونم چشه. من و پسرم چند روزه تو پاركينگ منزلمون ديدیمش. خانمه تا منو ديد قربون صدقم رفت وگفت الهی بميرم خيلی اوضاش بده و رو كرد به و آن آقا و گفت: آقای ( )همين كه انسانيت به خرج دادين واین گربه را برای درمان پیش من آوردید جای تشكر داره.
خلاصه من باهمان جعبه دردست آن خانم به كلينيك دامپزشكي دانشگاه تهران رفتيم. اون روز، دوشنبه بود.خانمه جعبه حامل من را گذاشت روی صندلی وازآقای منشی پرسيد كه امروز شيفت چه دكتری هست. آقای منشی گفت: آقای دكتر جمشيدی. خانمه گفت پس من مي خواهم اين گربه رو ايشون ويزيت كنن.
بعد از تشكيل پرونده براي من، تو اتاق انتظار منتظر شديم. تا به حال هيچ انسانی اينقدر با نگاه مهربانانه منو نگاه نکرده بود. با اينكه خيلی كثيف و بوی بد می دادم ولی خانمه هراز چند گاهی درب جعبه را بازمی كرد ومنو نوازش می كرد و بهم می گفت هيچيت نيست ملوسك،خوب می شی ،خوبه خوب. بهت قول می دم.
نوبته ما شد و رفتيم داخل، چقدر شلوغ بود. بيشتر سگها درآنجا بودن. دلم هميشه برای سگها بيشتر از خودمون می سخت چون هميشه به دوستانم هم می گفتم، ما می تونيم ازچنگ آدمهای بد بالاخره يه جوری فرار كنيم. از ديوار بپريم ، بريم تو سوراخی قايم بشيم،ولی اين بيچاره ها كلاً مردم ايران باهاشون مشكل دارند و اصلاً حاضر نيستند آنها را زنده بينند. خلاصه دكتر جمشيدی منو که دید گفت:خانم این گربه چش شده. خانمه گفت همين الان بدستم رسيده نمی دونم چه بلايی سرش اومده. دكتر كه اصلاً يك دست هم به من نزد گفت بزارش ببينم راه می ره يا نه. منو گذاشتن زمين از ترسم رفتم زيرميز قايم شدم .خلاصه منو دوباره گذاشتند روی ميز. دكتربه كارگری كه آنجا بود گفت كه منو نگه داره دكتر يك نگاه به زخم های شديد من كرد و گفت اين كه خیلی اوضاش بده اصلاً هیچ اميدی به بهبودی اش نيست. بعد يكمي از پوست منو دست گرفت ديد براحتی بخاطرعفونت زياد كنده می شه. رو به خانمه كرد و گفت اصلاً هيچ اميدی به خوب شدنش نيست، بهتره بخاطرخود حيوان راحتش كنی...
ادامه ماجرای گربه و خانمه را در اینجا بخوانید:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر